یک وقتهایی نمینویسم. سوژهها خودشان میآیند خواهش و تمنا که ما را ببین و ساعتها از جلو چشمم جُم نمیخورند اما نمینویسمشان. یعنی منگ میشوم. تخیلم میشود قد کف دست. تحلیلم آب میرود. آن قدر شور ندارم که پا به پایشان هیجان خرج کنم و بدوم. دستم از کار میافتد.
درست مثل امروز که گفتم دستم را فرو کنم توی جیبهایم و دنبال هیچ چیز نگردم، خصوصاً سوژه یادداشت. گفتم گوشهای ساکت بنشینم و فقط به صداهای دوروبرم گوش کنم. به هر صدایی؛ خوش، روی مخ، انگیزشی، خاطرهساز، تکراری، کریه، عاشقانه، عجیب. گفتم از روال معمول بزنم بیرون. شنونده باشم.
پس فرار میکنم از دست کلمات و گوش میشوم. جایی را انتخاب میکنم که لپتاپ را نبینم.
صدای گردو شکستن از طبقه بالا میآید. بعد گفتوگوی آقا و خانم نظافتگر از راهرو. پشتبندش استارت اتومبیل ساختمان روبهرو. صدای قاشق چنگال، زنگ موبایل، جیغ بنفش نوزاد، بگومگوی دو پسربچه در خیابان، رد شدن کامیون از چاله آب، خنده چندتایی دوچرخهسوار، صدای مهیب خاکشیر شدن ظرفی، پارس سگ، موتوری غذا، ماشینی که مداحی پخش میکند و... . آبمیوهگیری خانه همسایه که روشن میشود، دلم یکهو هوس آب سیب میکند سر که میچرخانم سمت آشپزخانه باز نگاهم میافتد به جمالشان. به جمال سوژههایی که همه جای نشیمن پراکندهاند: تحریمکنندگان دارو چطور میتوانند نگران حقوق بشر در ایران باشند؟ ... اینترنت که نباشد و اپها که کار نکنند تکلیف کسب و کار در شبکههای اجتماعی چیست؟... درختکاری را باید جدی بگیریم... سردار سلیمانی در سازمان ملل... زنان یگان ویژه پلیس...آمار ابتلا به سرطان... آیا عمهتان را دوست دارید میخندم. میدانستم نمیشود. میدانستم من از آنهایش نیستم. از آنها که سیاستمدارند و روی تصمیمشان میمانند. مینشینم پشت مانیتور و روی صفحه سفید تایپ میکنم «به نام خدا». پلکهایم را که میبندم صداها و سوژهها به تمامی پاک میشوند. انگار خودشان فهمیده باشند چه خبر است، جاخالی میدهند. بو میبرند که عزیزترین سوژه جهان موج میزند در سرم. روایتی که سوژه نیست، شفاست.
«مادرم دیشب زنگ زد. پشت تلفن گفت دارد چمدان میبندد. خوشحالترین صدای دنیا را داشت. میگفت کربلا قسمتم شده».
پینوشت
گذرم تا به در خانهات افتاد حسین
خانه آباد شدم خانهات آباد حسین