printlogo


کسی که عشق نداند ز زمره ما نیست


​​​​​​​استادم همیشه می‌گفت: «دل مثل جاروبرقیه. وقتی پُر شد دیگه نمیکشه!». 
امروز دیدم چقدر من این شکلی‌ام. هر چه تقلا می‌کنم، روشن نمی‌شوم و کار نمی‌کنم. فقط هستم. فقط می‌خوانم و می‌بینم و فکر می‌کنم و هیچی. واقعاً همین مدلی. دیدم دلم پُر شده. پُر و خفه. گفتم این طوری نمی‌شود... باید کاری بکنم. آمدم اینجا. نماز جمعه. در جمع هزار بانو و مادر و همسر و دختری که با طمأنینه نشسته‌اند کنار هم. وارد مصلا می‌شوم و چشمم جایی را پیدا می‌کند کنار خانمی با چادر گلدار. با سلام و اجازه می‌نشینم. می‌بینم خانم سمت راستی، شانه‌هایش دارد می‌لرزد انگار. متأثر می‌شوم اما منتظر می‌مانم که خانم سمت چپی صدایم می‌کند. برمی‌گردم طرفش. مثل من ماسک زده. خواهش می‌کند به بغل دستی‌ام بگویم ایشان کارشان دارد. خواسته‌اش را انجام می‌دهم و متوجه می‌شوم مادر و دخترند. خیلی چیزهای دیگر هم متوجه می‌شوم. مثلاً اینکه دلم، چشمم، حواسم، گوشم مطلقاً دیگر به فرمان من نیستند و همه‌شان معطوف شده‌اند به جایی. معطوف دست چروکیده لاغری که لای چادرش را باز کرده و با تمنای دخترش دارد چند دانه قاب عکس را از بغلش می‌گذارد بیرون. سه قاب عکس. یکی جوان، دومی نوجوان و سومی هم تصویر مردی است میانه‌سال.
به صورت زن نگاه که می‌کنم، چشم توی چشم می‌شویم. خیلی پیر و مسن است. چادرش را می‌بندد و می‌گوید: حسن‌آقا حلال‌خور و اهل دین و پیغمبر بود. شوهرمُ میگم. توی چهل و هفت سال زندگی نشد یه اذون صبح زودتر ازش بیدار شم. پسراش که شهید شدن فقط شکرگزاری می‌کرد. می‌گفت قربان آقا امام حسین(ع) برم. هر روز همین حرفش بود به خداوندی خدا. خانم! من که دو تا پسر داشتم تقدیم کردم، نیاز باشه خودمم می‌ایستم جلو رو اجنبی و اغتشاشگر. پشت و پناه این انقلاب میشم. سه تا مرد خونه‌ام نرفتن که ببینم حالا به قرآن و مسجد و پلیس و چادر و پرچم بی‌حرمتی بشه. امروز با اینکه تازه دستمُ عمل کردم اومدم بگم ما جان‌نثار ایرانیم، فدایی قرآنیم... ما سرباز دین‌ایم تا ابد... .