printlogo


بخواه یک اربعین پایم تاول بزند


​​​​​​​تلفن زنگ می‌خورد. تماس تصویریست. کسی نیست جز رفیق کربلا رفته بامعرفت. خوش و بش می‌کند و من جای همه زیارت نرفته‌ها اشک می‌ریزم بی‌اختیار. بار دوم است که در طول سفر، محبت خرج می‌کند و اجازه می‌دهد با عمودها و زوار و خاک مقدس خلوت کنم. با امام حسین(ع) حرف بزنم. اجازه می‌دهد همراهش باشم در مشایه. رزق زیارتش را تقسیم می‌کند. حال ما جامانده‌ها را خوب می‌داند.
دارد نشانم می‌دهد عمود 534 است که دسته دسته سیاهپوش مویه‌کنان رد می‌شوند از کنارش و عراقی‌ها آب و شربت می‌برند سمت پیاده‌ها. می‌بینم موکب‌ها میهمان دارند و سید و طفل و زوج و زوجه و خاتون و شیخ مثل رود عاشق می‌روند سمت دریا و تا چشم کار می‌کند مُهلت فراهم است. می‌بینم آن حال غریب خوب را که می‌گویند. می‌بینم نوزادی چطور توی دست چند زن جابه‌جا می‌شود و می‌خندد و چند دخترک با سینی حلوای عربی می‌دوند سمت دوربین. می‌بینم پسرکی گلاب خنک می‌پاشد به طریق الحسین و همه صلوات می‌فرستند. کتری‌های خستگی درکن چای و شِکر را هم می‌بینم.
تلفن هنوز توی دستم است که از خود بی‌خود می‌شوم و برمی‌خیزم رو به حرم. وقت، وقت ارادت و نجواست؛ 
اَلسَّلامُ عَلَیْک یا اَباعبدالله وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بفنائک... رخصت بده آقاجان... بخواه من را... منِ غافلِ ناقابل را... بخواه یک اربعین پایم تاول بزند... بخواه در ارض پُر از سلام نجف تا کربلا نفس بکشم... بخواه اشک‌هایم بیفتد روی خاک گرمی که شیدا زیاد دارد... بخواه عمودهای رسیدن به شما را بفهمم... بخواه صدای فُرات را بشنوم... دمخور بادیه‌ای بشوم و باشم که هیاهوی دنیا را پس می‌زند و هزار و چهارصد و پنجاه و دو عمود گفتنی دارد... فرسنگ فرسنگ راز دارد... بخواه اهل شما باشم!

پی‌نوشت:
گفتم ای عشق مرا دستِ نياز است دراز
طلبِ خويش به نزدِ كه برم؟
 گفت: حسين...