printlogo


نوبت عاشقی


​​​​​​​مامان جان قرص فشارت... آره یادت نره قبل رفتن بخوریش... سفارش نکنم دیگه اون سبزه مال معده ته، زرده مال قلبت... دوتا اسپری هم گذاشتم برات...  دیدی نفست چاق نبود سوار ویلچر شو... روسری نخی بلند رو گذاشتم وسط ساک سورمه ای. آره اون بهتره، همونو بپوش... الو ... مامان جان دوروبرت شلوغه یا گوشت واقعاً با من نیست؟... نکنه رفتی بازار رضا... الو ... الو... .
دارم روی بالکن لباس پهن می کنم. شکرخدا این‌قدر آپارتمان علم شده دورمان که نگو. گمانم صدای مکالمه همسایه نگران از ساختمان کناری بود.
زیرلبی می‌گویم؛ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)... و هوای زیارت می کنم. دلم یکهو غنج می‌رود برای حال و هوای حرم. برای زائران پیر و جوان آقا. برای شلوغی مشهد. برای صحن انقلاب و جمهوری و فرش‌های قرمزی که هزار سال می شود انگار رویش ننشسته ام و به عاشقی نقاره‌زن هایش گوش نداده‌ام. شک ندارم مامان کبرا»یی که توی مکالمه چند دقیقه قبل شنیدم، حالا قبراق ترین زائر است، اما دختر دلواپس اش نمی‌داند. حواسش نیست که امام رضا چه می کند با قلب میهمانانش، با نفسشان، با پای کم بنیه مامان کبری که دارد دور ضریح می گردد. الان که طلبیده شده. الان که دارد اسم
دانه‌دانه بچه هایش را می برد و دعاگویی‌شان می کند  و اشک شکرش را پاک می‌کند با گوشه همان روسری نخی بلند.
دختر مامان کبری! دیگر مادر مادرت نباش لطفاً. مضطرب نباش. تنها از مشهدی کبری خانم یک کلمه حالش را بپرس. ببین چطور شکفته و شاداب کلی حرف پیش می‌کشد. چقدر همصحبتی می‌کند. چطور از نور و شفا می‌گوید بعد هم از خودش که هیچ کسالتی ندارد... رخت‌ها را پهن می‌کنم و سبد به دست می‌ایستم به تماشای ابرها. آسمان آبی نیست. سفید یکدست است. نفس عمیق می‌کشم و نمی‌دانم چرا بی هدف مانده‌ام توی بالکن. می‌خواهم برگردم که صدای اذان ظهر می‌پیچد. دلم باز می‌شود و لبخندم می‌آید. خانجان همیشه می‌گفت: وقت اذان، وقت دعا و اجابت است. یک آیةالکرسی بخوان و به خدا بگو توی دلت چه خبر است.