نعمتهایتان را بشمارید
آمده یک توک پا احوالپرسی. منشی مطب بغلی است. امروز روز کاریشان نیست. برای امر واجبی گویا سر زده به کلینیک. میآید و گیر میدهد که همهمان برویم تکه ابر پشت پنجره را ببینیم. اصرار دارد بگوییم شکل چیست؟ خوب که فکر میکنم واقعاً وسط کوفتگی کار چی بهتر از همین پیشنهاد لوس بامزه!
یه گربه چاق که خمیازه میکشه ... گلدون بنفشه. بنفشه آفریقایی... بالشت... شکل خودته ...میخندیم. حال و هوای مؤسسه عوض میشود. خلاقیت همکاران عالیست هر چند توی اظهارنظرها ذرهای شباهت پیدا نمیشود. به ابر دقیقتر نگاه میکنم. از دو سه زاویه. فقط شکل خودش است. شبیه ابر. تشبیه خاصی نمیشود از درونش کشید بیرون. مگر اینکه همسایه قصدش چیز دیگری باشد. مثلاً اینکه سر به سرمان بگذارد. چپچپ که نگاهش میکنیم، با شیطنت لطیفی میخندد و میگوید: «خبر، خوب و بدش را باید با طمأنینه داد...» بعد هم میرود و چند لحظه بعد با کالسکهای برمیگردد. بهتمان میبرد... هاج و واج میمانیم! مثل آدمهایی که توی خواب راه میروند، میرویم سمت کالسکه، سمت پسرک شیرینی که مشکیترین نگاه دنیا را دارد. همسایه، ما را با ذوق فراوان معرفی میکند به هم؛ خالههای عزیز! این آقااحسان، نورچشمم... احسانجان! خالهها... .
به خودمان که میآییم پُر از اشکیم. مؤسسه رفته روی هوا. بس که همکاران جیغ و کف و سوت و تبریک راه انداختهاند. مبتلا میشویم به گیجترین حالت شادمانه. با اینکه پیک هفتم است اما نمیشود تبریک بیآغوش. نمیشود به زنی که چهارده سال منتظر این لحظه بود نگفت چقدر برایش خوشحالیم. نمیشود قربان سروشکل «احسان» چشم ابرو مشکی نرفت. مادر و پسر دوست داشتنی بعد نیم ساعت که کام همه را شیرین کردند، میروند. قبل رفتن اما تکلیف آن تکه ابر هم مشخص میشود.
تازه مادر با بغض میگوید؛ پووووووف! اون ابره، منم. زنی که سجده کرده به خدا.
سنجاق
«میشنود صدایی به کوچکیِ صدای تو را، خدایی که به بزرگیِ جهان است».