این ره که تو میروی...
برای چندمین دفعه بیحال نگام میکنه و پلکاش باز میافته رو هم. باورم نمیشه این «لالا» همون لالایی باشه که میشناسم؛ چابک، حواسجمع، سرزنده... همون که دور گله میگشت و چارچشمی گوسفندای بیخیالُ میپایید. حالا ولی نای پارس کردن نداره، از غذا هم افتاده حیوونکی... چند روز پیش دزدای از خدا بیخبر با چماق زدن ناکارش کردن.
صاحبش میگه: دیدی چیکار کردن با عصای دستم! شبونه میزنن به آغل، بزغاله میبرن، دو تا میش آبستن هی میکنن... این زبون بسته رو هم نفله میکنن ... آدمیزاد مگه گرگه؟ چقدر بشر میتونه خیرندیده باشه؟
اون وقت دست میکشه سر رفیق شفیقش که بیجون افتاده یک گوشه. سُرنگی که از کاسه ویتامین پُر کرده رو میذاره تو پوزهاش و خالی میکنه. حیوون باوفا میافته به قورت دادن. خوشش میاد انگار. صحنه غریبیه. بعدیهارو که تکرار میکنه، لالا نیمخیز میشه اما درد کار خودشُ میکنه و عوعوی عجیب سگ گله، حیاط رو برمیداره. چیزی تو چشمم شروع میکنه به زُقزُق. یکهو تار میشه نگام. نمیدونم چیه؟ خشم یا همدردی!
راست میگفت مادربزرگم... میگفت امان از نگاه این حیوونای بیزبون. بُز و قناری و گوسفند و غاز و سگ و اسب و قاطرم نداره. یه عالمه حرف از این نگاه مخابره میشه به عالم اگه بفهمیم. دقیق اگه باشیم. حرفایی که خیلی معنا داره. باشکوهه. ترسناکه. سرراسته... بعد چند بار پشت هم میگفت پناه بر خدا! «لالا» هنوز درد میکشه. زبان بدنش اینو میگه. نگاههای تبدارش. معلومه دلتنگ دشته، دلتنگ گله سر به هوا، دلتنگ خیلی دویدن. «چوپون فیاض» میگه لالا چشاش همش سمت طویله میچرخه.
امروز عجیبترین عیادت عمرم رو انجام دادم. اومدم پیش موجودی که وجودش ارزشمنده. عصای دسته. اومدم جایی که باید. حالا که نشستم روبهروی لالا رو پلهها و استیصال آقافیاض رو میبینم دلم میخواد به جمیع سارقا بگم؛ یعنی خداوکیلی نمیدونین تو این اوضاع گرون، مالباختگی درد لاعلاجیه؟ نمیدونین آهِ دوپا و چهارپا نداره. آه دامنگیره؟
سنجاق
پیامبر اکرم(ص) میفرمایند: كسى كه به مردم و جانداران رحم نكند، به او رحم نخواهند كرد.