printlogo


باران چرا ما را نمی‌شوید؟

 اتوبان نیمه‌شلوغ است. تتمه پاییز را می‌زنیم به دل جاده. تا چشم کار می‌کند زمین‌ها شیار شده‌اند و در حاشیه، گوسفندان چَرا می‌کنند و مسیر از نیسان مرکبات، پُر است. از شاخ و برگ نارنگی‌هایی که می‌رقصند در باد.
باران همه جا را شسته و آفتاب خوشرنگی توی آسمان پهن است و واقعاً وقت نفس کشیدن است، وقت آذرگردی اگر بگذارند... اگر عده‌ای بی‌مبالات زهرمان نکنند... اگر ماشین قرمز با صد و چهل نپیچد جلویمان... به فاصله ده ثانیه ماشین نقره‌ای گازش را نگیرد و نخواهد با آن یکی کورس بگذارد... اگر پشت سرشان ماشین سفید هم مثل اجل معلق نخواهد خودی نشان بدهد که من هم خدای دست فرمانم... اگر پنج دقیقه بعد دوباره نبینیم ماشین سیاه و زرد دیگری ویرشان گرفته که اتوبان را با پیست عوضی بگیرند و مرگ‌آسا از دو طرفمان رد شوند.
به همین سادگی می‌ترسیم. آن وقت مثل تمامی رانندگان قانون‌مدار از سرعتمان می‌کاهیم تا خودخواهی و بی‌عقلی سفید و قرمز و سیاه و نقره‌ای و زرد کار دستمان ندهد.
رنگ‌ها می‌روند اما رد پایشان می‌ماند. پایی که گذاشته‌اند روی حق بقیه، روی حق ما.
نیم ساعت سحرانگیز پیش می‌رویم. از بس که این فصل، تَردست است. درختان غوغا کرده‌اند و هر چه زیبایی در چنته داشته‌اند، گذاشته‌اند در ملأعام. نمناکی برگ‌ها پیچیده در هوا. گشت و گذارمان مبدل می‌شود به مجموعه‌ای از کشف و شهود و عکاسی و تنقلات‌خوری و صحبت از عزیزانی که در پاییز به دنیا آمده‌اند به خصوص آذرماهی‌ها.
که می‌رسیم به پیچی که عده‌ای هاج و واج کپه شده‌اند آنجا. ترمز می‌کنیم. دعا دعا می‌کنم آنچه از ذهنم گذشته نباشد، که هست. 206 قرمز کوبیده به درخت. از بالای بلندی، صحنه دردناکی می‌بینم. مردم می‌گویند به خاطر سرعت بالا منحرف شده سمت مقابل. می‌بینم زن و مردی کنار اتومبیلشان روی زمینِ دشت خوابیده‌اند.