کودک سیبیلوی ایل قاجار

مظفرالدین شاه 14مرداد 1285 فرمان برقراری مشروطه را صادر کرد

کودک سیبیلوی ایل قاجار

شاید میان دو امضای سرنوشت‌ساز او و پدرش شباهت‌های زیادی وجود داشته باشد اما این امضاها، تفاوت بسیار مهمی هم با یکدیگر دارند. پدر– ناصرالدین‌شاه – در اوج مستی، بی‌خبری و شهوت‌پرستی، امضای مرگ را پای کاغذی که به دستش داده بودند زد تا حکم به پایان زندگی مردی چون امیرکبیر بدهد و مظفرالدین‌شاه هم در اوج پیری و ناتوانی، پای کاغذی را که جلویش گذاشته بودند، امضا زد تا دانسته و نادانسته حکم به مرگ استبداد داده باشد.


البته امضای روز 13مرداد 1285 و حکمی که روز بعد صادر شد در اصل فرمان مشروطه  نبود. مظفرالدین‌شاه با درخواست متحصنان مشروطه‌خواه مبنی بر مشارکت دادن مردم در حکومت موافقت کرده، فرمان تشکیل مجلس شورای ملی را صادر کرده بود. یعنی حکمی که مقدمات برقراری مشروطه را فراهم کرد. 

ولیعهد زردنبو!
فقط سیبیلی که بناگوش را پشت سر گذاشته و گاهی، جایی نزدیک شانه‌هایش بین زمین و آسمان معلق می‌ماند، او را میان شاهان قاجار و سلسله‌های دیگر رکورددار نمی‌کند. «مظفرالدین میرزا» به جز این‌ها از نظر مدت ولایتعهدی و انتظار برای نشستن روی تخت شاهی هم برای خودش صاحب رکورد است، چون به عنوان ولیعهد چهل و چند سال صبر می‌کند تا نوبت به پادشاهی‌اش برسد. 
پس از مرگ دو شاهزاده و در حیات دو شاهزاده دیگر که اولی غیرقجری بود و دومی کم سن و سال، ولیعهدی بر اساس قانون قجری به «مظفرالدین میرزا»یی رسید که فرزند دومین همسر عقدی و دائمی  شاه به حساب می‌آمد و کودکی مریض‌احوال و به قول معروف، زردنبو بود! پژوهش‌های تاریخی درباره‌اش نوشته‌اند: «... درنهایت‌ بی‌میلی‌ و در کمال‌ ناچاری‌ شاه‌، به‌ عنوان‌ ولیعهد نائل شد... در کودکی‌ تحت‌ سرپرستی‌ چند تن‌ از رجال‌ دولتی‌ قرار گرفت‌ و بالاخره‌ بنا بر رسمی‌ که‌ از دوران‌ فتحعلی‌شاه‌ و پس‌ از جنگ‌های‌ ایران‌ و روسیه‌ متداول‌ شده‌ بود به‌ تبریز اعزام‌ و به‌ عنوان‌ ولایتعهد در آن‌ شهر مستقر شد... بیشتر مدت‌ طولانی‌ ولیعهدی را در آذربایجان‌ اقامت‌ داشت‌ و اغلب اوقات‌ ایام‌ را به‌ عیش‌ و عشرت‌ و خوشگذرانی‌ و زن‌بارگی‌ و نوش‌ و نیش‌ در اطراف‌ و اکناف‌ آذربایجان‌ می‌گذراند... علاقه‌ و توجه‌ چندانی‌ به‌ اوضاع‌ و احوال‌ سیاسی‌ نداشت و کمتر به دنبال رسیدگی‌ به‌ دعاوی‌ مردم‌، رعیت‌نوازی‌ و نشان‌ دادن‌ اسباب‌ جربزه‌ و کاردانی‌ بود. مردم‌ از او شکایت‌ فراوان‌ داشتند و اصولاً به‌ عنوان‌ فردی‌ بی‌حال‌ و نالایق‌ و سست‌ رأی‌ شناخته‌ شده‌ بود...». اسناد تاریخی هم گواهی می‌دهند، ولیعهد جوان و زرد و زار سابق در رفیق‌بازی ید طولایی داشت و شاهزادگی، رفاه، رفیق بد و زغال خوب با او کاری کرد تا بوی کثافت‌کاری‌هایش از تبریز به تهران برسد و شاه را مجبور کند فرزند بی‌بندوبار را به تهران فرا بخواند. شاید به دور از جمع رفیقان ناباب، در نشست و برخاست‌های اجباری با دولتمردان و سیاست‌پیشه‌ها، مثلاً رسم و رسوم سیاست و مملکت داری را بیاموزد.

گفتیم هزار سکه
مشکل ولیعهد، تنها علاقه به عیش و نوش و خوشگذرانی نبود. مظفرخان با اینکه می‌دانست در آینده به ناچار روی تخت سلطنت خواهد نشست، بی‌خیال تحصیلات، مطالعه و یادگیری ساده‌ترین اصول زندگی بود. به همین دلیل در دنیایی‌ پُر از جهل‌ و خرافات‌ سیر و سیاحت می‌کرد و با علاقه شدید‌ به‌ علوم‌ غریبه‌، طالع‌بینی‌، تفریحات‌ مبتذل و زننده‌ و سرگرمی‌هایی‌ دور از اخلاق‌ بزرگ می‌شد. به قول برخی از تاریخ‌نویسان: او مردی‌ کم‌ معلومات‌، دمدمی‌، بلغمی‌ مزاج‌، همیشه‌ بیمار، کاملاً معتقد به‌ خرافات‌ و اوهام‌، با علایق‌ ساده‌ و کودکانه‌ به‌ اشیا و حتی‌ اسباب‌بازی‌های‌ مختلف‌ بود و اطلاعات‌ عمومی‌ لازمه‌ یک‌ شخص متوسط‌ اجتماعی‌ را نداشت‌ تا چه‌ رسد به‌ اطلاعات‌ سیاسی‌ عمیق‌ و تسلط‌ بر رموز مملکت‌داری‌!  مخبرالسلطنه هدایت درباره او گفته است: «معلومات‌ شاه در ریاضیات‌ ساده‌ از جمع‌ و منها تجاوز نکرده‌ و حتی‌ به‌ ضرب‌ و جدول‌ضرب‌ نرسیده‌ بود. قادر به‌ شمردن‌ اعداد بیشتر از 100 نبود...». اعلم‌السلطان‌ دانشور هم می‌نویسد: «روزی‌ دستور داد هزار سکه‌ طلا به‌ خواجه‌ حرمسرا ببخشند! اتابک‌ امین‌السلطان‌ دستور داد 100سکه‌ اشرفی‌ طلا در بشقابی‌ بگذارند و به‌ منظر شاه‌ برسانند... شاه‌ با دیدن‌ 100سکه‌ طلا عصبانی شد و گفت‌: ما گفتیم هزار سکه‌ اشرفی‌... چرا این‌ همه‌ اشرفی‌ طلا آورده‌اید... این‌ برای یک خواجه بی‌ارزش حرمخانه خیلی زیاد است...!»

قرض بگیر، مسافرت کن!
سفر و دنیاگردی برای شخص اول یک مملکت نه‌تنها چیز بدی نیست بلکه گاهی لازم هم هست، اما به شرط اینکه شاه و کاسه لیسان درباری در اوج گرفتاری‌های مردم و مملکت، حداقل برای فرستادن شاه به سفرهای تفریحی، کشور را زیر بار وام و قرض نبرند. آن‌هایی که کمک کرده بودند تا پس از مرگ ناصرالدین‌شاه، ولیعهد چهل‌وچهار ساله بر تخت بنشیند، چهار سال بعد سور و سات سفرهای فرنگ را برایش مهیا کردند. «امین السلطان» که با وعده تأمین مخارج سفر فرنگ به صدارت رسیده بود، درآمدهای گمرکات ایران که بخش اصلی درآمد خزانه را تشکیل می‌داد، به وثیقه گذاشت تا 23میلیون و 500هزار روبل از روسیه قرض کند و برای هفت ماه شاه را به اروپا ببرد! دو سال بعد هم خود شاه که راه و رسم سفر قرضی را یاد گرفته بود امتیازهای تازه‌ای در شمال به روس‌ها ‌داد  و 10میلیون روبل قرض گرفت تا 6 ماه در انگلستان و دیگر کشورهای اروپایی گشت و گذار کند. مسافرت سوم را سه سال بعد آغاز کرد و این بار فقط 290 هزار لیره از بانک شاهنشاهی قرض گرفت و چهار ماه در اروپا سیاحت کرد!
«گزاویه پائولی» که در سفر فرنگ از طرف دولت فرانسه مهماندار شاه بود، می‌نویسد: «این پادشاه با پدر خودش هیچ مشابهتی نداشت و در حقیقت طفلی مسن بود. 
از یک طرف هیکل درشت و سیبیل‌های پرپشت و چشم‌های گرد پر از مهر، شکم گنده و چاقی ظاهر او جلب توجه می‌کرد از طرفی دیگر ذهن کهنه‌پرست و هوش ضعیف او حکم یک بچه مدرسه‌ای دوازده ساله را داشت... سرگرمی او همیشه چیزهای کوچک بی‌اهمیت بود!»
البته اجازه بدهید بی‌انصاف نباشیم و به یک نکته هم اعتراف کنیم. «مظفرالدین شاه» با همه آنچه درباره بی‌لیاقتی‌اش گفتیم و گفته‌اند بالاخره با دیگر شاهان قاجار این تفاوت مهم را دارد که جرئت می‌کند پای سندی مهم و اساس مشروطه را امضا بزند و چند ماه بعد لابد از غصه دق کند و تاج و تخت را به پسرش بسپارد!

خبرنگار: مجید تربت‌زاده

برچسب ها :
ارسال دیدگاه