بیا گاهی اشک بریزیم اما قوی باشیم

بیا گاهی اشک بریزیم اما قوی باشیم

 سکینه تاجی


 ایستاده بودم وسط کوچه که از پنجره باز یک خانه صدا را شنیدم. در پس‌زمینه‌ای از صدای به هم خوردن ظرف‌ها، زن با فریادهایی بلند اما شمرده داشت می‌گفت «از دستت خسته شدم. ازت خواهش می‌کنم دیگه از راه مدرسه خونه نیا» و جمله آخر را با صدای بلندتر چند بار تکرار کرد... . لابد می‌خواست مطمئن شود حرفش خوب رفته توی کله کسی که مخاطبش بود و هیچ صدایی هم ازش در نمی‌آمد! نمی‌فهمیدم مخاطب کلامش الان یک بچه مدرسه‌ای دبستانی است یا دبیرستانی؟ دختر است یا پسر؟ سکوت این مخاطب از شرم و ترس و خجالت است یا دارد در برابر مادر نجابت به خرج می‌دهد؟ نکند دارد در سکوت با حرکات چشم و لب و ابرو بیشتر می‌رود روی اعصاب مادر بیچاره؟ 
من در کوچه تنها نبودم و از نگاه بقیه می‌شد این را فهمید که در نظرشان این زن تا چه اندازه مقصر و گناهکار است. قصد من اما از گفتن این ماجرا، قضاوت آن زن بیچاره نیست. این‌ها را می‌نویسم چون هنوز زنگ صدای زن را می‌شنوم که مطمئن و بی‌پروا می‌گفت «دیگه خونه نیا...» و تمام این متن را به خاطر همین سه کلمه می‌نویسم. دلم می‌خواست چند دقیقه بعد از این فریادها وقتی که زن کمی آرام شد بروم آبی بدهم دستش و دستی روی شانه‌های خسته‌اش بکشم و بگویم: «ببین حق داری، خستگی با خودش خشم و غم بسیاری می‌آورد. هر چقدر دلت می‌خواهد فریاد بزن اما بدان که این خانه همان‌قدر که خانه توست خانه آن بچه هم هست، فعلاً جایی جز این خانه ندارد و وقتی که به او می‌گویی «برو» داری جواز نیامدن‌های بی‌شماری را برای بعدها امضا می‌کنی...». 
من زنان زیادی را دیده‌ام و از مادران بسیاری شنیده‌ام که در لحظاتی از زندگی رفته‌اند توی اتاقی و در را روی خودشان بسته‌اند... غضبناک و ناامید به این فکر کرده‌اند که دیگر توان ادامه دادن ندارند... اما چند دقیقه بعد با چند نفس عمیق اشک‌ها را با پشت دست پاک کرده‌اند، موهای نامرتبشان را باز کرده و دوباره بسته‌اند و با لبخندی نیمه‌جان به زندگی برگشته‌اند. دوست داشتم به این زن بگویم بیا و تو هم به انجمن ما زنان گریه کن در خفا بپیوند و فریادهایت را هر جایی جز توی صورت بچه بزن و بگذار این خانه و خانمش که تو باشی، جای آرام و آدم امنی باشید برای بچه حتی آن روزی که دیگر بچه نیست... فریاد بزن، اشک بریز! اما حواست باشد که ارتعاش صدایت، پایه اصلی‌ترین چیزهای زندگی را نلرزاند... همین!

برچسب ها :
ارسال دیدگاه