از آن شراب طهوری که سهم استکان‌ شده است...

روایتی از چایخانه‌های حرم مطهر در صبح‌های آفتابی شهریور مشهد

از آن شراب طهوری که سهم استکان‌ شده است...

حنان سالمی  


طُره‌های آفتاب شهریور از کنار شانه‌ ستبر ستون‌های مرمریِ کنار چایخانه، روی سر صف بلند زائرها می‌پاشد. چای امروز، عطر هل و دارچینِ تازه کوبیده می‌دهد. خادم‌ها مؤدبانه و دست به سینه ایستاده‌اند روبه‌روی زائرها. با لباسی سبز و لب‌ها از آن شرابِ طهوری که سهم استکان‌های حرم شده، مستانه می‌خندد؛ درست شبیه وصف بهشتیان، همان ‌جا که خداوند این ‌گونه از آن‌ها می‌گوید: عَالِيَهُمْ ثِيَابُ سُنْدُسٍ خُضْرٌ... وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا،که جامه‌هایشان ابریشمی سبز است و خداوند کامشان را با شرابی پاک، شیرین کرده. 
توی صف می‌ایستم. صف شراب طهور و ناگهان دچار انتظار می‌شوم. همان انتظار لطیف و دلچسب برای استکان چای حرم که پایانش دهانت شیرین می‌شود به حلاوتِ أحلی من العسل. آن هم درست همین جا که دعوت می‌شوی به قطعه‌ای از بهشتی که خدا پیش از فرا رسیدن روز مرگمان، دیده‌هایمان را به برکتش روشن کرده. خادم‌ها با خنده استکان‌ها را با چای سرخ خوشرنگی پر می‌کنند و زائرها ملتمسانه دست دراز می‌کنند سمت سینی‌ها. جمعیت زیاد است و ازدحام زیادتر، اما هیچ دستی از این خوانِ برکت، خالی برنمی‌گردد. در این خانه، در این بارگاه، در این مملکت بی‌زوالِ شاه خراسان، در این پلاک هشت از خانه‌های بهشت، شرط دخول، بهشتی بودن نیست! اینجا هیچ دربانی جلو کسی را نمی‌گیرد چون امام رئوف، اذن دخول را به همه داده و فرموده: «بیا! که هر كس مرا زيارت كند و از راه دور به زيارت من آيد در روز قيامت در سه جایگاه به يارى او خواهم آمد تا او را از ناراحتی‌هاى آن حال نجات دهم؛ اول در آن هنگامی كه نامه‏‌هاى اعمال پخش مى‌شود از جانب راست و از جانب چپ، كه هر كس نامه عملش به دست راستش داده شود با نرمى و سهولت به حساب او رسند و اما آنكه كتابش را به دست چپش دهند خواهد گفت: اى كاش نامه‌اش را به او نمى‌دادند و به حسابش نمى‌رسيدند. دوم در آن هنگام كه از صراط می‌گذرد و سوم هنگام میزان عمل، در آن وقت كه عمل او را بررسى كرده و مى‌سنجند». 

چرا ما را با رأفتتان شرمنده می‌کنید؟
هوای خنکی که پاییز را وعده‌ آورده، عبایم را تکان می‌دهد. استکان چایی‌ام را سفت می‌چسبم و به گنبد طلا زل می‌زنم با تمام جان. معامله‌ منصفانه‌ای نیست آقاجان! ما یک بار بیاییم زیارتتان و شما سه بار آن هم در جایی سخت، دست‌هایمان را بگیری؟ بی چون و چرا؟ آخر شما چرا همیشه با رأفتتان ما را شرمنده می‌کنید؟ لیاقت ما کجا و محبت شما کجا؟ دست‌های خالی ما کجا و این همه سرخوشی از چای قند پهلوی چایخانه حرم کجا؟ پیرزنی با گیس‌های سفید و چارقد گلدار، یاالله می‌گوید و تکیه می‌زند به پله‌های روبه‌روی چایخانه. کنارش می‌نشینم. جا باز می‌کند و با خنده شیرینی، یک مشت نقل از کیسه آویزان از توی گردنش بیرون می‌کشد: «بفرما مادر جان، دهنت را شیرین کن». نقل‌ها را می‌گیرم و دست‌های چروک و پینه‌بسته‌اش را می‌بوسم. کشاورزی است از روستای بالاکویخ از توابع استان گیلان. آمده تا آخر عمری از شاه خراسان بخواهد لحظه مرگ، دست‌های زحمتکشش را بگیرد. دوباره بر پینه‌هایش بوسه می‌زنم. دستش را عقب می‌کشد و با استغفرالله سرم را می‌بوسد: «نکن مادر، رویم سیاه، دهنت را با نقل‌ها شیرین کن تا فردای قیامت من هم حرفی برای گفتن داشته باشم بین این همه خادم». شیرینی نقل‌ها، چای حرم را دلکش‌تر کرده. مثل دانه‌های تسبیح‌اند توی مُشتم. سفت می‌چسبمشان. عطر زحمت می‌دهند و عشق، تار و پود کیسه گردنیِ پیرزن را پر کرده. قند هر استکانی که تمام شد، آرام به نُقل میهمانمان می‌کند. بعد هم با کمری خمیده آرام آرام می‌رود به سوی روضه منوره. به سوی نور. به سوی مزاری که پیکر آفتاب را به آغوش کشیده و من دوباره برمی‌گردم کنج چایخانه. همان پاتوق دوست‌داشتنی که قیمت منو آن، محبت به آقاست. همه دارند چای می‌نوشند و سرخوش‌اند از نشستن توی مضیف شاه خراسان. یکی با استکانش عکس می‌گیرد. یکی قندها را تبرکی می‌برد و یکی دو دست استکان نو می‌دهد تا یک استکانِ لب‌زده بگیرد از خادم‌ها. در این چایخانه هر کسی توی دنیای خودش بست نشسته اما همه چشم‌ها و دل‌ها به سمت کعبه فقراست. به سوی آقایی که دلشکسته‌ها را عجیب، خریدارتر است. همان غریب الغربایی که کافی است صدایش بزنی یا امامِ رئوف، آن ‌وقت تو را می‌طلبد. می‌آیی. از راهی دور. در بهشت. با یک استکان شراب طهور. 

ای کاش ایران بودم سامان!
مردی به هق‌هق افتاده و استکان توی دستش می‌لرزد. نگاهش می‌کنم. تماس تصویری گرفته با جوانی در آن سر دنیا. صدایش به لرزه افتاده و اشک‌هایش جاری‌اند. استکان را جلو دوربین می‌گیرد و پشت سرش چایخانه افتاده. با تمام سادگی و دلبری‌اش. با خودم می‌گویم آخر چطور طعم چای حرم را می‌خواهی به آن بنده خدا بچشانی؟ اصلاً با آن همه کافه‌های لوکس اروپایی مگر اینجا می‌تواند چشمش را بگیرد؟ خادم‌های چایخانه شعر «ای صفای قلب زارم ...» را می‌خوانند و استکان‌ها را هزار باره چای می‌کنند. و ناگهان یک صدا می‌پیچد. صدای گریه بلند آن جوان پشت خط که با هق‌هق می‌گوید: «ای کاش ایران بودم سامان! این چایخانه به خدا که شبیه رؤیاست...».

برچسب ها :
ارسال دیدگاه