
خیلی دور، خیلی خیلی نزدیک
رقیه توسلی
خیلی وقتها دوست داشتم جایم عوض میشد. مثلاً جای شمالی بودن، اهل مشهد بودم یا یکی از همین شهرها و ولایات خراسان. که هر روز صبح احساس زائر بودن داشتم؛ وقت رفتن به نانوایی و دانشگاه و میهمانی و اداره، وقت برگشتن از داروخانه، زیر آفتاب کلافهکننده مرداد یا خُنکای آبان. دوست داشتم حضور گنبد طلا و سلام خاص، هر روز اتفاق میافتاد توی زندگیام.
توی همین افکار غریب غوطهورم که رفیق خادمم زنگ میزند. انگار مسئولیت داشت تماس بگیرد و من را از خواب بیدار کند. از خواب غفلت. سالهاست کلی تعریف و روایت دارد برایم از زائران و حال و هوای متفاوتشان. می گوید دیروز پای صحبت خانم جوانی نشسته که منقلبش کرده. میگوید گویا نجات غریق بوده و چند هفته پیش در یکی از رودخانههای مازندران به صورت کاملاً اتفاقی جان دو کودک و مادرشان را از مرگ حتمی نجات میدهد. میگوید پس از این داستان، مادر نجات یافته برای جبران محبت، به اصرار هزینه سفر مشهد و زیارت را میگذارد توی دست این شناگر. کارتی که ایشان به محض پذیرفتن، میدهد خدمت پدرومادرش که بعد سالها بیایند پابوس آقا امام رضا علیهالسلام. این تا اینجای حکایت. اما اللهاکبر از مابقی ماجرا که با شنیدنش قلبم ضرب میگیرد و دستم میآید همه مجاورها که مشهدنشین نیستند و اساساً دوری و نزدیکی به خراسانی و گیلانی و تهرانی بودن نیست، به ارادت و مرام و منش است.
پینوشت: رفیقم توضیح میدهد ازقضا چند روز پیش صاحبخانه مسن این شناگر که خیلی با هم ایاقاند بیخبر میرود دو تا بلیت هواپیما میگیرد برای مشهد. برای خودش و او.وقتی علتش را جویا میشود، صاحبخانه میگوید: خواب دیده آقای سیاهپوش نورانی ایستاده بود دم بابالجواد و رو به او گفت: «سلام ما به بهترینهای عالم...فاطمه خانم! همسایه خوب، نعمت بزرگیست».
برچسب ها :
ارسال دیدگاه