در بیان ضرورت فراگیری زبان

در بیان ضرورت فراگیری زبان

حوالی امروز


​​​​​​​شعر زیر را مثل یک خاطره از مرحوم «ابوالفضل زرویی نصرآباد» بخوانید که آخرین بار سال 1388 در کتاب «یک بغل کاکتوس» منتشر شده است. این کتاب شامل 100 شعر طنز از طنزپردازان معاصر است که به کوشش «امید مهدی نژاد» جمع آوری شده:

دید مردی کنار یک جاده
 یک زبان دراز افتاده

آن زبان را که دید حیرت کرد
چه زبانی! زبانزدِ زن و مرد

نسبتاً یک زبان سرخ و رسا
 سه وجب طول و یک وجب پهنا

چاپ کرده بر اتیکت او
وزن خالص دوازده کیلو

مرد اول کمی تحیر کرد
 بعد از آن با خودش تفکر کرد

که زبانی چنین دراز و قشنگ
با چنین جلوه و طراوت و رنگ

نیست قطعاً زبان پیزوری
 مال یک آدمِ همین جوری

آن زمانی که ملتزم بوده
 مال یک آدم مهم بوده

باعث انفعال او شده است
 صاحبش بی خیال او شده است

شاید اصلاً کنار این جاده
 شده دولّا، زبانش افتاده

چه بسا بوده این زبان بی‌حال
رفته سمت زبان دیجیتال

کرده شاید زبان تازه خرید
یا درآورده یک زبان جدید

الغرض نیم ساعتی آن مرد
چانه خاراند و هی تفکر کرد

دید فکرش خراب و مغلوط است
 گفت: اصلاً به من چه مربوط است؟

برچسب ها :
ارسال دیدگاه