اینجا برف می‌بارد

اینجا برف می‌بارد

رقیه توسلی  


​​​​​​​«ننه صدیقه» دعای قشنگ و عجیبی داشت. هر بار جوری از ته دل ادایش می‌کرد که کافی بود آدم چشمش را چند ثانیه ببندد. حتماً یک سر می‌رفت تا مشهد روبه‌روی گنبد طلا. حتماً آدمِ پیش از شنیدن آن دعا نبود دیگر. حکمت و رازش را نمی‌دانم اما هر چه بود، خیلی جان‌نشین بود. می‌گفت: «الهی چادر کنی بری زیارت سلطان». 
دارم خاک دو سه تا گلدان را عوض می‌کنم. نصفه عمر شدند طفلکی‌ها بس که ندیده‌شان گرفتم. صدا می‌آید از توی راهرو. خانم نظافتچی ساختمان با یکی تلفنی حرف می‌زند. حرف که چه عرض کنم، دعا می‌کند. همین قدر دستم می‌آید که حتماً آن‌ور خط انسان شریفی‌ست که او یک‌ریز طلب خیر می‌کند برایش. می‌گوید زنده باشی! عمرت باعزت! از آسمان و زمین خوشی بباره برات!
جای آدم پشت تلفن، کیف می‌کنم. منِ غریبه. بیلچه‌ای خاک تازه برمی‌دارم و به این فکر می‌کنم که چقدر می‌چسبد جورواجور دعای ناب بشنوی. لبخند می‌زنم و یاد ننه‌صدیقه می‌افتم. یاد پنج تا دختر و پنج تا پسرش که عین خودش خوش‌زبان و خوش‌قلب بودند. اصلاً آن‌ها هر وقت توی خیابان بودند، اهل محل می‌فهمیدند. بس که خانوادگی سر و ته حرفشان دعا بود برای بقیه. 
کار گلدان‌ها تقریباً تمام است که پیامک می‌آید به موبایلم. بازش می‌کنم. از طرف خانم عطایی‌ست. مسئول خیریه. نوشته شماره دوستی را می‌خواهد که پدرش کامیون دارد. در جریان سفرش به مشهد بودم اما انگار برنامه مؤسسه عوض شده و با کمک‌های نقدی و غیرنقدی می‌خواهند بروند «خوی». تا اسم این شهر می‌آید تصویر خانواده زلزله‌زده توی پیکان سفید از نظرم می‌گذرد. کودک کلاه قرمز آذربایجانی که دست و پنجه نرم می‌کند با زمستان و از برف امسال می‌ترسد.  
تا بیایم به خودم می‌بینم علاوه بر شماره -لنگه دعای ننه صدیقه- صد تا تحیت و درود و قربان صدقه می‌فرستم سمت خانم عطایی. می‌بینم چقدر دلم می‌خواهد بروم خوی. بروم مشهد. بروم کنار ضریح و تا نفسی می‌آید سلام یا سلطان بگویم و تصدق علینا. اینجا نباشم. به درد بخورم. مثل همین بیلچه فلزی برای گلدان گل قاشقی. حداقل بزنم از در خانه بیرون و از هر که سبز می‌شود جلو راهم بپرسم؛ دعا کردن بلد است؟ دعا شدن چطور؟

برچسب ها :
ارسال دیدگاه