شکلاتِ تلخ

شکلاتِ تلخ

رقیه توسلی  


​​​​​​​دارم کمک می‌کنم چمدان یکی از عزیزان را می‌بندم که برود سرزمین غریبه، درس بخواند، تخصص بگیرد، ببیند، تجربه کند، وسیع‌تر شود و برگردد همین‌ جا، پیش باقی ریشه‌ها. 
سرِ بستن دومین چمدان گیج است. اسباب و اثاث دورش ریخته اما هی می‌رود و می‌آید. با دست خالی. کم حرف می‌زنیم. اصولاً حرفی نمی‌ماند دَم رفتن. سکوت بهتر است. بیشتر عکس‌ها را یا پشت و رو می‌گیرم یا نیمرخ. وقتی که مشغول است. توصیف خاصی ندارم برای این لحظات اما فکر می‌کنم بی‌شباهت نباشد به نشستن دور کُپه آتش وسط سیاه زمستان. که هم گرمی هم سرد. هم می‌لرزی هم می‌خندی. 
البته مثل همیشه نمی‌خندیم. شوخی هم یخِ فضا را آب نمی‌کند. بعدِ کتاب‌ها، هندزفری و... را داخل چمدان جابه‌جا می‌کند. آذوقه‌های مورد علاقه‌اش را که کنار ساکِ نبسته می‌بینم، قلبم تیر می‌کشد. جوری که یواش و بی‌اختیار ده بار می‌گویم؛ عمه دورت بگردد الهی... موفرفری جانم... هیچ وقت فکر نمی‌کردم یک روز با دیدن شکلات تلخ و بادام هندی و کلوچه از بغض خفه شوم. 
متوجه می‌شود انگار. به بهانه آوردن ساعت زنگدار می‌رود و حرفی می‌زند که از این حال و هوا دربیایم. اصلاً بیفتم توی یک وادی دیگر. می‌گوید: «این مدت که داشتم جمع و جور می‌شدم به نتیجه غم‌انگیزی رسیدم. دیدم طفلک آدمیزاد. دست و بالش چقدر بسته‌ست. دیدم از بین هزارتا نیازمندی و اموالی که دارم و به جونم وصلن فقط یک مُشت ضروری‌تر رو باید انتخاب کنم و ببرم... راه دیگه‌ای نیست. باقیش هیچی. می‌مونه یه گوشه عالم در حکم یادگاری... سفر کردن خیلی شبیه مُردنه! با این تفاوت که هنوز خدا بهت فرصت میده. هنوز همون دو تا چمدون رو داری...». بعد ساعت به دست برمی‌گردد و شوخی می‌کند و ادای بابابزرگ‌های بی‌دندان کم‌اعصاب را درمی‌آورد... می‌خندیم که دم رفتن اشک بازی نباشد.

پی‌نوشت
امام علی(ع): مال و ثروت در دست انسان عاریه و امانت است. 

برچسب ها :
ارسال دیدگاه