خوشبختی ارابه دارد

خوشبختی ارابه دارد

رقیه توسلی


​​​​​​​ طوطی یک‌بند جیغ می‌کشد؛ مرجان، مرجان... دخترک به پدرش می‌گوید چشمم می‌سوزد. پسرک نمی‌نشیند، ایستاده روی صندلی جلو و برای خودش شعر می‌خواند... نامفهوم می‌خواند. از بینشان مورچه و کوچه و خسته و لگد را حدس می‌زنم. آقای راننده هم انگار توی این دنیا نیست... اصلاً نسبت‌به دوقلوهایش کرخت است. موبایل راننده زنگ می‌خورد... دخترک چهارساله می‌جهد روی گوشی و طوطی از روی شانه‌اش پر می‌زند بالای صندلی و یکریز می‌گوید «مرجان... مرجان... مرجان». هیچ‌وقت تجربه چنین تاکسی‌سواری را نداشتم. دخترک یکهو گوشی را می‌برد نزدیک چشم پدر. راننده، یک چشم به گوشی، یکی به خیابان، با صدای خسته می‌گوید: سلام... بله بچه‌ها رو از مهد گرفتم... بله ناهار خوردن... چه می‌دونم کجا می‌خوان برن مادر من... اصلاً برن پیش مادرشون... هر روز بهانه میگیرن خب... من مقصر نیستم مادرجان... سرِ چیزای بی‌خود. اصلاً یک چیزیش شده بود. بهونه می‌گرفت همش... به همه چیز گیر می‌داد... مثلاً این چه طرز لباس پوشیدنه؟ سیگار کشیدنت ما رو از دنیا عقب انداخت... چرا با بچه‌هات دوست نیستی؟ بیا برو دنبال کاری که با مدرک و تخصص دانشگاهیت جور باشه، رانندگی برای تو نیست... اصلاً ولش کن مادر من. همین‌ها دیگه... مثنوی هفتاد مَن شنیدن نداره که... به قول مرجان من کل سیمام اتصالی داره... نه... مگه من گفتم بره مادرجان... قهر مال آدم 40ساله نیست... نه فکر نکنم برم دنبالش. حالا مسافر دارم بعداً حرف می‌زنیم. نه بحث غد بودن و لجبازی نیست. منم خسته‌ام به خدا. 
ترافیک روان می‌شود و می‌رسیم به مقصد. البته من، نه خانواده آقای راننده. چون دخترک طفل معصوم از فرط خستگی دارد گریه می‌کند، پسرک مامان مرجانش را می‌خواهد، طوطی کز کرده روی داشبورد و پدر خانواده کرایه را اشتباه حساب می‌کند.
با هزار فکر و خیال پیاده می‌شوم. قلبم گرفته. قصه تاکسی زردرنگ روزم را خراب می‌کند. یاد نصیحت خانجان می‌افتم که «خوشبختی ارابه دارد و بدشانسی جت سوار است».

پی‌نوشت
پيامبر اکرم(ص): از يكديگر نَبُريد، با هم قهر نكنيد و دشمنی نورزید.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه