همیشه به کام آرزوها نیست
رقیه توسلی
نشستهایم پستوی آشفروشی، وسط یک مُشت دیگ و کاسه و ملاقه و ادویه و ظروف یکبار مصرف. دخترِ خاله دارد همه چیز را در نهایت وسواس بررسی میکند. اگر خدا نظر کند چند روز دیگر افتتاحیه این غذاخوریست. من و خالهزاده کارآفرین که تنها میشویم، دمغ و بیصدا مینشیند روبهرویم و از من میخواهد سؤال کنم توی این لحظات آرزویش چیست؟... میپرسم... خیره میشود به سقف و میگوید: «جای نخود و عدس و گونی پیاز و رشته و فلان، توی انباری کارتن کتاب میدیدم... میرفتم سراغ پُر کردن مغز آدمها... مثلاً امروز با بچههای نشر قرارداد میبستم... زنگ میزدم به اساتید میآمدند کتابفروشی ما مراسم رونمایی آثار... برای کتابخورها فرش قرمز میانداختم و باهاشان سوای بقیه معاشرت میکردم... به نویسندههای تازهکار پیشنهاد میدادم و... آخ چقدر آرزو... به خدا ناشکری نمیکنم... اما عطر کتاب تازه چاپ شده کجا، عطر سبزی و پیازداغ و نعناع کجا... میدونم اوضاع شهر کتابها خوب نیست و آمار خرابه اما عشق چیز غریبیست دخترخاله... اقتصاد و دودوتا چهارتا سرش نمیشود... یکی کاش همین الان میآمد حالیام میکرد من با تخصص و دکترای بهمان رشته اینجا چکار میکنم. وسط تخصص یک آدم دیگر. وسط آرزوهای یک آدم دیگر؟
گوشیاش که زنگ میخورد، غلیظ میخندد و پا میشود، میرود سمت سالن میگوید: آرزو را بیخیال! واقعیت آمده پشت در سفارشهایمان را تحویل بدهد!
من به این فکر میکنم که بد نبود اگر سارا میپرسید: «شما کجای آرزوها و تخصص و تواناییتان ایستادهاید؟» آن وقت دستش میآمد زندگی هفت خان رستم است. گل و بلبل نیست. همیشه به کام آرزوها نمیچرخد.
تقویم جیبیام را درمیآورم. توی ورق بیست و چهارم آبان مینویسم؛ قدر یک روزهایی را باید بیشتر بدانم مثل همین امروز. همین حالا که سارا رفت قاطی آشفروشهای شهر و دست 6نفر را گرفت و قرار است بهترین باشد.
سنجاق
امام رضا(ع): وقتی نعمتی به شما رسید قدر آن را بدانید كه نعمت گریزپاست.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه