زیر سایه امام رضا(ع)

زیر سایه امام رضا(ع)

رقیه توسلی


زنگ که می‌زنند، از پشت چشمی نگاه می‌کنم. دخترخانم جوانی‌ست با یک کیف دستی. از آن‌ روزهاست که حوصله خودم را هم ندارم. معطل می‌کنم و تا تصمیم بگیرم چه کنم، امیدوار و پُرانرژی می‌رود زنگ همسایه را می‌زند. همسایه میهمان دارد. چند نفر همزمان حاضر می‌شوند جلو در. برایشان از کیفیت و تنوع و سایز جوراب می‌گوید: «مادر و مادربزرگم استادن. ببینین چه بافت و طرحی داره کارا. گل، خونه، ماهی، عروسک، درخت، پرنده... یادم نره بگم جورابای ما قصه دارن. خاصن».
خوشم می‌آید. به خودم تلنگر می‌زنم؛ قیمتش که عُرف است، تولیدی و هنرمندانه هم که هست، زود باش در را باز کن. مادر همسایه هم آمده جلو در. با جوراب‌ها و خرید و فروش کاری ندارد، یکسر دارد دعا می‌کند به جان دختر جوان و آن‌ها که پشت صحنه زحمت بافتن می‌کشند و روزی حلال می‌آورند سر سفره. 
به جمعشان می‌پیوندم. اولین چیزی که جذبم می‌کند بند آویزان جوراب است که در انتها می‌رسد به تکه‌ای کاغذ فیروزه‌ای. وراندازش می‌کنم. رویش نوشته؛ «زیر سایه امام رضا(ع)...» یعنی هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم یک روز من، قاطی خانم همسایه و فروشنده جوراب، سه‌تایی برویم خراسان. بی‌قول و قرار و برنامه قبلی. تنگ هم بغض کنیم و سلام بدهیم به آقا. درجه حیرتم می‌رود روی صد و درجا اشکم می‌ریزد. تغییر می‌کنم. حوصله‌ام برمی‌گردد. توی دستم کلی جوراب بنفش و زرد و سبز می‌گیرم و نمی‌توانم انتخاب کنم. توی کیف را هم می‌جورم... .
جوراب فروش رفته. حالا روی میز آشپزخانه‌ام، پنج عدد جوراب برند مشهد مانده و یک قصه از پنجاه سال پیش. داستان لیلی و مجنونی که جفتشان جوراب‌باف بودند. همان‌ها که از هر هشت جفتی که می‌بافتند یکی‌اش را نذر امام رضا(ع) هدیه می‌دادند به زوار. 
شماره مادر و خواهرم را می‌گیرم. باید خبر بدهم امروز رفتم زیارت و نفس تازه کردم. سوغات هم در کار است. بگویم خوش به حال ما که بزرگ‌تر داریم. امام رضا(ع) داریم. 

برچسب ها :
ارسال دیدگاه