
سفید به رنگ سِرُم
رقیه توسلی
عادتم است تا قطره پنجاهم را بشمارم. از وقتی یادم میآید اینکاره بودم و برای غلبه بر ترس و فرار از درد میشمردم. در واقع قصهام مال بچگیست. مال وقتی که توی گوشم گفتند نترسم. که اگر با این چکچکههای آب و نمک دوست باشم چشم به هم نزده از تخت میآیم پایین. به هر حال همیشه میشمارم و از همان زمان رفته توی ملاجم که شمردن خوب است. تزریقاتچی خوب است. حتی نورهای نئون بالای تخت خوب است.
امروز هم تا توان دارم قطرات سِرُم را دنبال میکنم. اما نمیشود و از بیست و سه به بعد، شمارش را گم میکنم. یعنی جیغهای گوشخراش پسرکی که آمده توی اتاق و وعده و وعید مادر هولش نمیگذارد. حجم فغانش ترسناک است. همین قدر میفهمم که از هقهق زیاد به لکنت افتاده و اطرافیان به هر طریقی میخواهند به دادش برسند.
پرده برزنتی را میزنم کنار. روی تخت سوم تنها نشسته و مادرش رفته برایش آب بیاورد. دلم برای جثه کوچکش کباب میشود باورم نمیشود این همه سروصدا و دادوقال مال این کوچولو باشد. سلام که میکنم با همان چشمگریان میخکوبم میشود. میخکوب سرمی که آویزان شده به من. طفلک اوضاع را کمی ورانداز میکند و گریهاش را میخورد.
وقت را مساعد میبینم و موبایل را میگذارم روی فیلمبرداری و شروع میکنم به حرف زدن از خودم و آقا«دامون». اسمش را در بدو ورود میفهمم. لوله سرم را میگیرم توی دستم و میگویم میدونید بچهها خیلی حوصلهام سر رفته بود و دستمم یه ذره درد گرفت اما دامون که اومد بهترم. میخوام باهاش حرف بزنم.
محو رفتار غیرمنتظرهام میشود، نمیفهمد چرا دارم این کار را میکنم، خجالت میکشد، کله میچرخاند سمت در، دستهایش را قفل میکند توی هم اما بالاخره آرام میگیرد و دوباره نگاه میکند به صورت غریبهام. در کمال تعجب میبینم اخم ندارد. یکهو میپرسد راست گفتی؟
از برقراری ارتباط ذوقمرگ میشوم.
هیجانزده جواب میدهم: چیُ عزیزم؟
دو تا انگشت ریز سبابه و شستش را میگیرد بالا و چشمهایش را تنگ میکند که؛ یه ذره دردت اومد؟
کلمات شیرینش قلقلکم میدهد. موبایل را میبندم و میخندم و تصمیم میگیرم قصه شمردن را بچینم توی سرش. شاید شمارش اعداد به دردش بخورد.
سنجاق
حضرت محمد(ص): هر کس با کودکی سروکار دارد با او كودكانه رفتار کند.
امروز هم تا توان دارم قطرات سِرُم را دنبال میکنم. اما نمیشود و از بیست و سه به بعد، شمارش را گم میکنم. یعنی جیغهای گوشخراش پسرکی که آمده توی اتاق و وعده و وعید مادر هولش نمیگذارد. حجم فغانش ترسناک است. همین قدر میفهمم که از هقهق زیاد به لکنت افتاده و اطرافیان به هر طریقی میخواهند به دادش برسند.
پرده برزنتی را میزنم کنار. روی تخت سوم تنها نشسته و مادرش رفته برایش آب بیاورد. دلم برای جثه کوچکش کباب میشود باورم نمیشود این همه سروصدا و دادوقال مال این کوچولو باشد. سلام که میکنم با همان چشمگریان میخکوبم میشود. میخکوب سرمی که آویزان شده به من. طفلک اوضاع را کمی ورانداز میکند و گریهاش را میخورد.
وقت را مساعد میبینم و موبایل را میگذارم روی فیلمبرداری و شروع میکنم به حرف زدن از خودم و آقا«دامون». اسمش را در بدو ورود میفهمم. لوله سرم را میگیرم توی دستم و میگویم میدونید بچهها خیلی حوصلهام سر رفته بود و دستمم یه ذره درد گرفت اما دامون که اومد بهترم. میخوام باهاش حرف بزنم.
محو رفتار غیرمنتظرهام میشود، نمیفهمد چرا دارم این کار را میکنم، خجالت میکشد، کله میچرخاند سمت در، دستهایش را قفل میکند توی هم اما بالاخره آرام میگیرد و دوباره نگاه میکند به صورت غریبهام. در کمال تعجب میبینم اخم ندارد. یکهو میپرسد راست گفتی؟
از برقراری ارتباط ذوقمرگ میشوم.
هیجانزده جواب میدهم: چیُ عزیزم؟
دو تا انگشت ریز سبابه و شستش را میگیرد بالا و چشمهایش را تنگ میکند که؛ یه ذره دردت اومد؟
کلمات شیرینش قلقلکم میدهد. موبایل را میبندم و میخندم و تصمیم میگیرم قصه شمردن را بچینم توی سرش. شاید شمارش اعداد به دردش بخورد.
سنجاق
حضرت محمد(ص): هر کس با کودکی سروکار دارد با او كودكانه رفتار کند.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها
-
پوچگرایی؛ اساس فرهنگ سلبریتی
-
پرچم سبز رضا(ع) قبلهنمای دل ماست
-
قدس رواق
-
عذاب بخيل در قيامت
-
سفید به رنگ سِرُم
-
شهید بهترین الگو برای ارزشهای والای انسانی است
-
هجرت پیامبر(ص) سرآغاز مدنیّت اسلامی
-
زائری که ثامنالحجج(ع) به استقبالش رفت
-
عصریسازی سنت و سیره لازمه الگوگیری از اهل بیت
-
... تا رسیدیم به سال42