عشق همیشه خوب است

عشق همیشه خوب است

رقیه توسلی


ملوک‌خانم همسایه قدیمی است. برکت و مادر محله. از آن‌ها که دیدنش غنیمت است. با هم نشسته‌ایم توی تاکسی. نمی‌دانستم از سفر کربلا آمده. رفته بوده پیاده‌روی اربعین. دستش را می‌گیرم و می‌گذارم بالای سرم. می‌خندد و حسابی دعا می‌کند برایم. 
دارد با پسرش می‌رود بازار هفتگی. وسط راه پیاده می‌شوند. آقای راننده هر چه تقلا می‌کند کرایه نگیرد، ملوک‌خانم رضایت نمی‌دهد. تاکسی دوباره که راه می‌افتد از خانم مسافری که نشسته کنارم می‌شنوم همسایه‌مان گویا سر سال جمیع طلاهایش را بُرده زرگری برادر ایشان و پولش را گذاشته توی صندوق قرض‌الحسنه مسجد. بعد از بانیان خواسته از محل اعتبارش برای کسانی که می‌خواهند بروند زیارت علی بن موسی الرضا(ع) هزینه کنند. که جامانده مشهد نرفته‌ای نماند دوروبرمان.
از شیشه ماشین نگاهم می‌دود روی عابران. پیر و جوان فرقی نمی‌کند. دروغ چرا؟ بی‌ا‌ختیار پی چیزی دست خانم‌ها را می‌جورم. انگار می‌خواهم ببینم چه مقدار فلزی به نام طلا حمل می‌کنند با خودشان. که انگشتری و دستبند و النگوهای زیادی می‌بینم. مثلاً دستی که تا حوالی آرنج طلاپوش است یا انگشتانی که جای خالی ندارند. به خودم هم نگاه می‌کنم. به آدمی که جواهرات را دوست ندارد و برق زردشان را هیچ وقت نمی‌فهمد.

آقای راننده کرایه‌اش را که می‌گیرد می‌گوید: ملوک‌خانم، انسان شریف و باخداییه. بچه‌های خط همین چند وقت پیش می‌گفتن خونه اجدادیش را وقف کرده تا گرمخونه بسازن. بازم الله‌اعلم! همین قدر مطلعم که توی خیابونشون جایی رو رهن کرده برا زندگی. 
نم‌نم بارانی می‌زند... پیاد‌ه‌ راه می‌افتم توی شهر و فکرم می‌رود به گذشته‌ها... پیش عدس‌پلوهای معرکه سیدخانم، لهجه شیرازی لیلاجان، وسواس فیروزه خاله، قربان صدقه‌های کشدار مهری خاتون... فکرم می‌رود پیش همسایه‌هایی که کلی با هم ندار و خانه محرم و خواهر بودند آن وقت‌ها... می‌رود پیش ملوک‌خانم... پیش سفره‌های ابوالفضلی که محرم‌ها پهن می‌کرد... پیش قلک‌های رنگی طاقچه‌شان... قلک‌های پلاستیکی که برای چهار دختر و یک دانه پسرش می‌خرید و برایشان از روضه و سفره و اهل بیتی بودن می‌گفت... از ریشه‌دار بودن... اصیل و عاشق بودن!

سنجاق

چقدر از آنچه را که می‌بینیم و می‌شنویم، می‌بینیم و می‌شنویم؟

برچسب ها :
ارسال دیدگاه