شعر و شور

شعر و شور


​​​​​​​بی‌قرارتر

مریم کرباسی
شنیده بود که این ‌بار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
بیا به داد دل تنگ ما برس ای عشق!
اگر که حوصله داری، اگر که زحمت نیست
غمی است در دل جاماند‌ه‌‌های کرب‌وبلا
که هر چه هست، یقین دارم از حسادت نیست
میان ما که نرفتیم و رفته‌ها، شاید
تفاوتی‌ست در آغاز و در نهایت نیست
همیشه آنکه نرفته است، بی‌قرارتر است
همیشه آنکه نرفته است، کم‌سعادت نیست
و آن کسی که در این راه اهل دل باشد
مدام اهل گله کردن و شکایت نیست
خودش نرفت و دلش را پیاده راهی کرد
نباید این‌ همه دل‌دل کند که فرصت نیست


شکسته‌حالی

سعید سلیمان‌پور
نشد که پر بزنم عشق آن حوالی را
ببخش بر من مسکین شکسته‌بالی را
نشد که پای پیاده به درگهت برسم
و تحفه آورم این دست‌های خالی را
منی که چلّه‌نشین غم توأم مولا
نشد که همدل و همره شوم موالی را
نشد عراقِ غمت را بگریم از دل و جان
بدل به آه کنم این شکسته‌حالی را
دوباره چشمه جان‌بخش اربعین جوشید
نشد که درک کنم حال آن زلالی را
بگو بگو «به کدامین دعات خواهم یافت؟»
بگو کجا برم این حسرت سؤالی را؟
ببار حضرت باران به شوره‌زار دلم
ببر ز سینه من داغ خشکسالی را
چکید قطره اشکی و از غم تو سرود
قبول کن ز من این شعر ارتجالی‌ را


حُسن ختام
محمدحسین ملکیان
ای سمت خود کشانده خواص و عوام را
دریاب این سپاه پیاده نظام را
هر کس سلام داد تو را در سفر، گرفت
در موکب نخست، جواب سلام را
از دست خادمان تو نوشید هر که چای
یکجا چشید لذت شُرب مدام را
گفتم که «السلامُ عَلی مَن بَکَتهُ…» برد
اشک علی‌الدوام، قوام کلام را
«ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش» 
ما قابلیم نوکری این امام را
پای پیاده آمدم و روی من سیاه
پای برهنه نیستم این چند گام را
با دست خالی آمدم و روی من سیاه
چیزی نبود قابل عرض این مقام را
مصراع آخر است، رسیدیم کربلا
باید چه کرد این همه حُسن ختام را؟

برچسب ها :
ارسال دیدگاه