چه فراقی...!
رقیه توسلی
لایوگذار، پزشکیاست که مؤمنانه در اینستاگرام حضور دارد هر چند خیلی پخش زنده ندارد.
از سینی خیار آبلیموزده میرود روی قوری قهوه. ما هم میرویم. با یخفروشها چند جملهای عربی حرف میزند و برای فالوورها ترجمه میکند. از دو دختربچه که به نظر میرسد خواهر باشند فیلم میگیرد که میدوند سمت زوار دستمال کاغذی تعارف کنند. بعد از گرمای پنجاه درجه و درمان تاول پای همسفرش و نذر قشنگ عراقیهایی که آمدند مرز، کرایه زائران ایرانی را تا کربلا حساب کردند، حرف میزند. آن وقت ما را میبرد میان جمعیت و از پیادهرویشان چند قدمی میگذارد و میگوید به نیت همه آنها که دلشان اینجاست. و سکانس آخر کنار موکبی پر از استکان و نعلبکی میایستد برای خداحافظی. که پشت سرش میبینم ناگهان آقای میانسالی با زانو میافتد روی خاک. آن قدر سریع و وحشتناک که جا میخورم.
از حال خوب میرسم به نگرانی. دم به دقیقه میروم اینستا خبری بگیرم و شروع میکنم به تحلیل یک نفره درباره آن صحنه. حتماً یا گرمازده شده یا فشارش افتاده یا بیماری خاصی داشته دارویش را نخورده یا پایش گیر کرده جایی سکندری خورده بنده خدا. شاید هم کفشش پاره شده... اما نه! اینها اگر باشد چرا دستش را گذاشت روی سرش بعد نقش بر زمین شد!
آن قدر منتظر میمانم که بالاخره دکتر کربلایی استوری میگذارد. یک استوری توی صفحه سیاه. نوشته: «من عراقم و تو ایرانی... چه فراقی!»
متن را که به تمامی میخوانم، متوجه میشوم آن آقا ایرانی بوده. اهل مازندران. از قضا روزنامهنگار. میفهمم ناگوارترین و زهرترین خبر را شنیده پشت تلفن. حالا حق میدهم به پاهایش که از کار بیفتند. شنیده مادرش از دنیا رفت. مادر قبراق شصت سالهاش.
چیزی نمیفهمم دیگر. تا به خودم بیایم میبینم با مژههای نمناک دارم یکریز حرف میزنم. رو به عراق نشستهام و جمله پشت جمله ردیف میکنم. درددل میکنم: حسین جان! امام غریبم! سرپناه عالم! یک ساعت پیش به چشم خودم دیدم کمری شکست. برای کسی قیامت شد. دیدم خبری آمد کاری، قد زخم هزار شمشیر. خواستم عرض کنم ما آدم معمولیها گناه داریم. مرتبهمان کوچک است. قد شما که صبور و آسمانی و کریم و ناب نیستیم. درد تکه تکهمان میکند. کم میآوریم. میمیریم. اگر میشود دست شفایتان را بکشید روی قلب سوخته این زائر. زائر جماعت چشم امیدشان به حُبّ شماست... .
برچسب ها :
ارسال دیدگاه