اشکِ شیرینم آرزوست
رقیه توسلی
ته راسته بازار پیدایش میکنیم. مغازه کوچک قدیمی دارد و نشسته پشت چرخ. تا وارد دکان میشویم، مخلوط عطر مشهدی می ریزد توی سرمان و سماوری که چایش دم است. حاج آقایی میبینیم که آخر حجره عینکش را می دهد بالاتر و به گرمی سلام و علیک میکند. جلوتر که میرویم، میبینیم پارچه سبزی زیر سوزنش است و حروف دوزی میکند. حرفی نمیزند و عجلهای ندارد، منتظر میشود خودمان بگوییم کارمان چیست؟
محو دوختههای روی میز و دیواریم. انگار که اسامی متبرک و پارچه های کتان و نخ های رنگی دارند با آدم حرف میزنند. اثری از دنیای بیرون نیست اینجا. واقعاً حالش فرق میکند. بهراستی در محضر نامهای خاص، همه چیز خاص میشود. نمیدانم! چیزی شبیه عبادتگاه است یا حسینیه، اما آرام و با قرار شدهایم. هم من، هم همراهم. خاله جانی که آمدهایم برای نذرش، سفارش پرچم بدهیم. پیش تنها پرچم دوزِ ساری.
دیدنیها و حظ سلامها مگر تمام می شود، اما می رویم پای میز و خداقوتی میگوییم به خیاط اهل بیت. به جناب «حب علیشاهی» و نیم قرن پرچم دوزی اش و از درخواستمان باخبرش میکنیم. از تعداد، اندازه، طراحی و زیروبم پرچمهایی که میخواهیم. مهربان و بادقت گوش میکند و بعد سر تکان میدهد که انشاءالله... آن وقت میگوید لطفاً ما را هم دعا کنید.
خاله وقت خداحافظی دلش طاقت نمیآورد. با حال غریبی برمیگردد و چیزی می گوید که تا به حال نمیدانستم. میمانم. خشکم می زند و سروپا گوش میشوم.
رو به آقای حب علیشاهی میگوید: خدا همه اسیران خاک را بیامرزد. یادتان نمیآید 30 سال پیش آمدیم برای مزار خواهرزاده ام پرچم یاابوالفضل بگیرم از مغازهتان. شما تا فهمیدید برای مزار شهید است، چندبار گفتید یاحسین! سری تکان دادید و پولی دریافت نکردید و هدیه دادید پرچم را و گفتید الهی دست ما را بگیرد شهیدتان.
از صندلیاش به سختی بلند میشود آقای پرچم دوز. مثل من منقلب است حالش و حرفی نمیزند. به جایش خالهجان می گوید: «دیشب خواب شهیدمان را دیدم. لباس سیاه پوشیده بود. برعکس وقتی که رفت، سر داشت روی تنش. میگفت: برای امام حسین(ع) کم نگذارید خالهجان... آخر حرفش هم گفت سلام مخصوصش را به شما برسانم ... اسمتان را که بُرد لبخند میزد».
پی نوشت: دیدم اشک پرچم دوز پیر ریخت روی پارچه. روی نام مبارک یاابوالفضل. اشک شادی به گمانم شور نیست، خیلی شیرین است.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه