جان ببر آنجا که دلم برده‌ای...

جان ببر آنجا که دلم برده‌ای...

رقیه توسلی

 ویدئویی می‌رسد دستم. زیرش پرچم سیاه گذاشته و نوشته‌اند: «لبیک یاحسین».
سومین دفعه است برگشته‌ام و این فیلم 7دقیقه‌ای را تماشا می‌کنم. دوربین می‌رود روی ساعت مچی یکی از آقایان. ساعت 3بعدازظهر است و فیلمبردار جمعیتی را نشان می‌دهد که دارند با قرآن بدرقه می‌شوند تا سوار اتوبوس بشوند. همراهشان راه می‌افتم. سکانس دوم حوالی موکب‌ایم. موکب شهید محمد بلباسی، عمود 71. با همان‌ها. همان گروهی که حالا فهمیده‌ام راهیان‌اند. طلبیده شده‌ها. با آن‌ها که جلوتر دستم می‌آید بعضی‌هاشان بار چندم است که مستجاب الدعوه‌اند.
من بعد، سکانس‌ها گویاست دیگر. صلوات‌گوها می‌آیند پای کار و آستین همت بالا می‌زنند، جارو می‌کشند، سیاهه‌ها به پا می‌شود، علم‌های سبز، کتیبه‌ها، بیرق‌ها، سماورها، چای‌ها و اشک‌ها. آن وقت به طرفة‌العینی می‌بینم موکب سر و سامان می‌گیرد. خدا حفظشان کند. همه پُر از علاقه و شورند. پُرِ تلاطم‌اند. همه یعنی همه. عرب و عجم ندارد. عراق این روزها فقط عاشق دارد. زیارت‌خوان و سینه‌زن دارد. میهمان‌نواز دارد. گوش می‌کنم به جواب خانم‌ها و آقایان هموطن در برابر سؤال مستندساز که شغلتان چیست؟ اکثرشان یا سرشان را می‌اندازند پایین و حرفی نمی‌زنند یا با بغض می‌گویند: هیچ کاره! نوکر آقا امام حسینیم اگر قبول بفرمایند.
اشک امان نمی‌دهد. چیزی مثل فکر مدام آمده توی سرم. از وقتی نشسته‌ام پای ویدئو، چهره خسته شاد خادمین با من است. خنده‌های واقعیشان، اشک‌های واقعیشان، خود واقعیشان. شبیه روزهای دیگر نمی‌توانم باشم. همان جور غذا بپزم، تایپ کنم، زیارت عاشورا بخوانم، بروم خرید، اداره حاضری بزنم. مقلب القلوبم. دلم می‌خواهد یکی دستم را بگیرد و جایی ببرد که نجات پیدا کنم از نفس‌های نصفه نیمه. از وقتی توی فیلم دیدم عشاق پزشک، آشپز، مداح، آرایشگر، ورزشکار، خیاط و روزنامه‌نگار چه درست از روزمره کندند و از مرز رد شدند و رفتند پی خودشان، دلم به حال خود واقعی‌ام می‌سوزد. همان که هنوز چشم به راه من مانده و امیدوار است.

پی‌نوشت: لبیک یاحسین... زیارت قبول آقای مستندساز... چه خوب که ما حرم ندیده‌ها را جا نینداخته‌اید!

برچسب ها :
ارسال دیدگاه