در شهر

در شهر

رقیه توسلی


توی تاکسی، پیرزنی خوشرو از من آدرس می‌پرسد... باران می‌آید. سه روزی می‌شود تابستان خنکی را تجربه می‌کنیم... العجب! کنار خیابان فروشنده‌ای بساط چتر پهن کرده! ... رادیو خوشامدگویی می‌کند به میهمان برنامه. راننده تاکسی صدا را بیشتر می‌کند. محور گفت‌وگو کروناست. دارند از تجربیات و خاطرات دوران کووید می‌گویند. از این بیماری سمج و زحمتکشان عرصه درمان. جملاتشان تأثیرگذار است. سراپا گوشم، نه من، که فکر می‌کنم هر سه تا آدمی که اینجاییم. آقای میهمان از مادرش می‌گوید و خواهرش که با وجود تمام مراقبت‌ها عمرشان به دنیا نبود و از فرزند دومش که رفت و داغش ماند. منقلب می‌شوم و نفسم می‌گیرد. از ذهنم می‌گذرد چطور سه عزیزش را طی هفت ماه از دست داده و باز هم می‌تواند از امیدواری و عشق حرف بزند!؟ بیشتر که صحبت می‌کند می‌فهمم چرا. می‌فهمم استوارها به کجا وصل‌اند. با همان آرامش فوق‌العاده به شنونده‌ها توصیه می‌کند؛ غم نخورند که همه مسافر یک جاده‌ایم، حالا چند صباحی دیرتر یا زودتر. 
پیاده می‌شوم. باران ریز ریز می‌بارد و خانمی جلوتر از من راه می‌رود و با تلفن تصویری مشغول است. با پسرش حرف می‌زند. از تُن صدایش پیداست دلش یک ذره شده. برعکس همیشه جلو در مؤسسه‌مان، ازدحام است. همسایه طبقه چهارم توضیح می‌دهد گویا از ساختمان دزدی شده و جالب اینکه جناب دزد عذاب وجدان گرفته و آمده خودش را معرفی کرده به مالباخته... .
پشت میز کارم که می‌نشینم حس می‌کنم نیمی از من، پیش رویدادها جا مانده  توی خیابان، توی تاکسی، طبقه همکف. مغزم اما پیشدستی می‌کند و می‌رود سراغ قصه‌ها و طبقه‌بندیشان. انگار شهر را می‌نویسد می‌گذارد جلو من. از پیرزن خوشرو و آقای چترفروش بگیر تا میهمان رادیو، مادر دلتنگ و دزد پشیمان. لبخند می‌زنم به یک مثلاً پنجشنبه معمولی که معمولی نیست. اصلاً هیچ چیز زندگی، معمولی و پیش پاافتاده و ساده نیست و فکر می‌کنم به لحظات جدید پرمغزی که می‌خواهند رد شوند از کنارم یا عبور کنم از درونشان.

سنجاق
امیرالمؤمنین(ع) : فرصت، غنيمت است.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه