
برای شهدای جنگ 12 روزه
ما رنج کشیدیم، مردیم و زنده شدیم!
گاه و بیگاه از این روزها مینوشتم تا لحظه لحظهاش را ثبت کنم. البته که ما در قلب جنگ نبودیم اما حس معمولی زندگی هم نداشتیم و روز و شبمان با دلهره اینکه هر لحظه ممکن است عزیزانمان لحظهای دیگر نباشند، گذشت. هر روز صبح که از خانه بیرون میرفتم به بچهها که خواب بودند عمیقتر نگاه میکردم؛ مثل آخرین نگاه. خیالم جمع میشد که آرام خوابیدهاند و دعا میکردم همیشه چنین باشد!
هر روز صبح با نیت آخرین به ماهیها غذا میدادم. گلدانها را چک میکردم که مبادا ریشهشان بیآب باشد. نگاهی به دورتادور خانهام میانداختم با این فرض که شاید برنگردم. جلو کتابخانهام میایستادم و با خودم میگفتم اگر الان بروم و برنگردم، تکلیف این کتابها چه میشود؛ کتابهایی که با هزار مصیبت خریده بودمشان و این طور کنار هم چیده شده بودند.میگفتم اگر بروم و برنگردم، پدر و مادرم بعد از من چه میکنند، میتوانند در این سن و سال با داغی تازه کنار بیایند؟
برنامه هر روز صبح و سؤالها همین بود. خودم را برای هر اتفاقی آماده کرده بودم. وقتی عکسها و فیلمهای حملههایی که به شهرهای ایران شده را میدیدم و اینکه صاحبان این ویرانهها همه دغدغه من را داشتهاند، بغض میکردم که همه ما حق زندگی داریم. زندگی و جان برای همه عزیز است اما حالا چطور ناجوانمردانه حق زندگی از بسیاری گرفته شد؛ از پدر و مادری که هنوز برای فرزندانشان آرزو دارند و حالا زیر خروارها خاک خوابیده تا شهدای کودک و دانشآموزی که حالا باید سر کلاسهای تابستانی شیطنت میکردند اما زیر خاک آرام گرفتند. فیلم وداع خانوادههای شهدا را که دیدم دوباره و چندباره خیلی چیزها برایم زنده شد و این بغض بیامان... همه حس و حالی که من داشتم را هر پدر و مادری داشته؛ پدری که با چهره زخمی بالای سر پیکر کودکش نشسته و مویه میکرد: «بابا جان همه جا تو را میبینم، چه کار کنم بدون تو؟!» .
زنی که بالای سر پیکر همسر شهیدش نشسته و با او وداعی عاشقانه میکند. فرزندی که روی پیکر پدرش خم شده و با بغض نگاه میکند و آرام دست میکشد بر تن بیجان بابایی که حتماً آن لحظه خاطرات پدر فرزندی در ذهنش مرور میشده است. مادری که دست میکشد بر پیکر کوچک فرزندش و نمیدانم چه چیزی را آرام و با بغض زمزمه میکند.
سختترین منظره عالَم همیشه همین تصویر بوده است؛ وداعهای مادر و فرزندی که سوگش جانگدازتر از هر سوگی است.
این تصاویر برای ما ملت ایران غریب نیست اما همواره دردآور و رنجآور است. ما سالهاست به شیوههای مختلف بالای پیکر شهدایمان نشستهایم و بارها تن و روحمان مجروح شده اما دوباره و چندباره بلند شدهایم و ادامه دادهایم. این روزها هم که پیکر مطهر شهدا از بزرگ و کوچک تشییع و تدفین میشوند همه مردم ایران پر از خشم هستند و همه سالهای تابآوری در ذهنشان مرور میشود.
از ایستادگی و روزهای سختی که بر مردم ایران گذشته میتوان کتابهای زیادی نوشت؛ از دفاعهای جانانه، از حملههای ناجوانمردانه، از متانت و نجابت خودمان و از وداعهای عاشقانه، خسته و دردناکی که تن هر آدمی که در بدنش قلب دارد را میلرزاند.
شاید غبار جنگ آرام آرام فرو بنشیند اما زخمها و دردهای این 12روز، تازه میشوند. آن چند صد نفری که بیگناه کشته شدند، تنها یک «عدد» نبودند؛ هر کدامشان داستانی داشتند، تاریخی رقم زده بودند و آیندهای برای خودشان تجسم کرده بودند. جان عزیزانی به جان آنها متصل بود که با رفتنشان گسسته شد.
این روزها به آدمهایی فکر میکنم که خانههایشان ویران شد و عروسکی که تنها بازمانده آن خانه بود در کوچهای از تهران! به خانوادهای فکر میکنم که ناگهان رفتند و در قاب نشستند، به «ما» فکر میکنم که از کابوسی برخاستیم و با حیرت به اطراف نگاه میکنیم و تازه میفهمیم «ما» کسی جز خودمان نداشتهایم. مایی که در یک بار زندگی به اندازه چهار نسل، حادثه دیدیم و رنج کشیدیم ، مردیم و زنده شدیم!
خبرنگار: خدیجه زمانیان
برچسب ها :
ارسال دیدگاه