
گفتوگو با پنج آموزگار از سراسر ایران که کارهای بزرگ و ماندگار کردهاند
حتماً دوباره معلم میشوم
«معلمی یعنی دانهای کاشتن و دانایی را در دل انسانها پرورش دادن»، «معلمی نوری است که در دل تاریکیها میدرخشد و میکوشد دنیای جدیدی بسازد»، «بهترین معلمان کسانی هستند که نه تنها به ما علم، بلکه زندگی آموختند» و...
اینها جملات بزرگانی همچون سهراب سپهری، محمود دولتآبادی و شاملو هستند که نشان میدهد معلمی صرفاً یک شغل نیست، بلکه یک رسالت بزرگ است.
روز معلم بهانهای است تا سراغ معلمها برویم؛ نه تنها در شهرهای بزرگ، بلکه در روستاهای دورافتاده و دستنخورده کشورمان. معلمانی که گاهی برای رساندن درس، به سختیهای مسیر و نبود امکانات آموزشی میخندند و همچنان با دلی پر از امید به کار خود ادامه میدهند. همه آنها میدانند معلم بودن یعنی ساختن فردایی بهتر که در قلب دانشآموزانشان برای همیشه باقی خواهند ماند.
فاطمه عزیزیان گیلان، آموزگار دوره ابتدایی
هزینههای شخصی برای بهبود وضع مدرسه
من به همراه همسرم حدود چهار سال را در روستای دورافتاده کلکش در استان کرمانشاه گذراندم. در این روستا هر دو به عنوان آموزگار مشغول به کار بودیم. جالب است بدانید باید مسیر تقریباً ۴۰دقیقهای را طی میکردیم و یک گردنه سختگذر را میگذراندیم تا به مدرسه برسیم.
این مدرسه نوساز بود، اما لازم بود وضعیت روشنایی آن را بهتر کنیم که خوشبختانه توانستیم این کار را انجام دهیم. روز اولی که وارد مدرسه شدیم، واقعاً شرایط مناسب آموزشی نداشت. حتی جایی هم برای راه رفتن نبود. اولین کاری که انجام دادیم این بود که مدرسه را از تمامی نیمکتها و وسایل فرسوده تخلیه کردیم.
مرمت مدرسه را سال ۱۴۰۲ انجام دادیم و تقریباً نزدیک به ۱۲۰میلیون تومان هزینه کردیم. راستش را بخواهید برای این کارها از پولی که برای قسط زمینی کنار گذاشته بودم استفاده کردم و تمامی این هزینهها از پساندازهای شخصی خودم و طلاهایی که فروختم، تأمین شد.
کار مرمت را که شروع کردیم، متوجه شدیم هزینهها بهطور قابل توجهی در حال افزایش است. تقریباً ۷۰درصد کار را انجام داده بودیم که تصمیم گرفتیم جلسهای با انجمن اولیا و مربیان، رئیس اداره و بخشدار منطقه برگزار کنیم. در این جلسه، چند نفر از اعضای شورا و اهالی روستا و همچنین والدین دانشآموزان دبستان حضور داشتند. آنها پس از اینکه تغییرات ایجاد شده در مدرسه را دیدند، به صورت خودجوش وارد عمل شدند و شروع به کمک کردند. آن وقت توانستیم بسیاری از ایدههایی را که در ذهن داشتیم و به دلیل محدودیتهای مالی قادر به انجامش نبودیم با همکاری نیمی از والدین اجرا کنیم.
یادآوری بعضی از خاطرات اولیه ما در اینجا بهخصوص در سال اول، واقعاً سخت است. بیش از هشت نفر از دانشآموزان کلاس دوم به دلایلی مثل کرونا، تصادف یا بیماری، واقعاً شرایط سختی داشتند و یتیم بودند. تعدادی هم مادرانشان را از دست داده بودند. به خاطر دارم هر روز با دلداری و تسلی دادن به این بچهها روزمان را شروع میکردیم. دانشآموزانی که مادر نداشتند، میآمدند پیش من و آنهایی که پدر نداشتند، به سمت همسرم میرفتند تا دلداری بگیرند. با شادی بچهها شاد بودیم و با غمهایشان غمگین.
حالا تعداد دانشآموزان مدرسه به ۱۵۰ نفر رسیده است؛ مدرسهای که ابتدا با ۱۳۴ دانشآموز راهاندازی شده بود. بسیاری از خانوادههایی که برای کار به تهران رفتهاند، بچههایشان را به مدرسه ما میآورند، میگویند امکانات مدرسه شما از خیلی از مدارس تهران بیشتر است.
قاسم عبداللهی، دبیر شیمی متوسطه دوم
یک حادثه و ادامه تدریس باوجود مصدومیت
سال ۱۳۷۴ به دلیل علاقهام به شیمی، وارد دانشگاه تربیت معلم تهران شدم و مدرک لیسانس شیمی را دریافت کردم. پس از آن، تحصیلاتم را ادامه دادم و موفق شدم کارشناسیارشد و سپس مقطع دکترای شیمی را به پایان برسانم. در حال حاضر در منطقه۳ شهر قم در دبیرستان نمونه دولتی شهید فهمیده به عنوان دبیر شیمی متوسطه دوم تدریس میکنم.مدرسه نمونه دولتی شهید فهمیده کلاسهای مجازی به نام «برخط شهید فهمیده» دارد که در آن، معلمان در استودیو تدریس میکنند. روز سیزده بهدر امسال مدیر مدرسه اعلام کرده بود کلاسها همچنان برقرار است. من آن موقع برای تعطیلات به روستاهای اطراف قم رفته بودم.
ظهر روز 13 فروردین به قم برمیگشتم، به دلیل بیاحتیاطی خودم، هنگام زدن کلید کولر ماشین سرم را که بالا آوردم، ناگهان دیدم چرخهای ماشین از مسیر اصلی خارج شده و به خاکی رفته است. کنترل فرمان از دستم خارج شد و ماشین چندین بار چرخید و در نهایت واژگون شد. وضعیت ماشین بسیار بد بود و من هم حال خوبی نداشتم. خوشبختانه صدمه جدی ندیدم. پس از مشورت با پزشک، تصمیم گرفتم با رضایت شخصی، خودم را مرخص کنم و برای برگزاری کلاس به استودیو بروم. این واقعه به ظاهر تلخ در آخرین سال خدمتم، در ذهنم ماندگار شد و قطعاً از دعای دانشآموزانم بود که آسیب جدی ندیدم.فرزندانم همیشه میپرسند اگر به ۳۰سال گذشته برگردی، باز هم معلمی را انتخاب میکنی؟ به آنها میگویم: با توجه به شناختی که حالا از این حرفه دارم، حتماً دوباره معلم میشوم. دلیلش هم این است در هر حرفهای که باشید با افراد مختلفی روبهرو میشوید، اما ویژگی خاص شغل من این است که با دانشآموزان پانزده تا هجدهساله سروکار دارم. در این مقطع سنی، دانشآموزان بهترین روزهای زندگیشان را میگذرانند و فطرتهای بسیار خوبی دارند. به نظر من گاهی یک کلمه از معلم میتواند زندگی یک دانشآموز را تغییر دهد.
یکی از دانشآموزان گذشتهام از من پرسید: «مهمترین داشتهات در زندگی چیست؟» گفتم: داشتههای من، دانشآموزانی هستند که افتخار خدمت به آنها را داشتم. این دانشآموزان افرادی هستند که میتوانند برای کشور عزیزم، انسانهای مفیدی شوند و در آینده به جامعه جهانی کمک کنند تا مردم زندگی بهتری داشته باشند و وضعیت مطلوبتری برای انسانها در تمام کره زمین رقم بخورد.
معلمی همیشه با شعارهای مختلفی همچون «معلمی شغل نیست، هنر است»، «معلمی عشق است» یا «معلمی شغل انبیاست» همراه بوده است. شاید این جملات کلیشهای به نظر برسند، اما واقعیت این است هر فردی که تصمیم میگیرد معلم شود، باید بداند در این حرفه، یک کلمه یا حتی یک حرکت او میتواند زندگی یک دانشآموز را تغییر دهد.
یعقوب ذاکری درباغی، معلم روستای محروم «خشکآباد» از توابع شهرستان میناب استان هرمزگان
آموزش خلاقانه
من در طول سالها در مدارس چندپایه روستایی فعالیت کردم و در این مسیر با افراد زیادی در تمام کشور آشنا شدم. به لطف همین ارتباطات، حامیانی به وجود آمدند که در فعالیتهای آموزشی به ما کمک میکنند. یکی از دستاوردهای مهم ما تلفیق کتابخانه با کلاس درس است. همچنین، برنامه پرورش نویسندگان کوچک را راهاندازی کردیم که تا امروز بیش از هزار نفر از بچههای ابتدایی روستایی با شرکت در این برنامه، بیش از ۲۰ جلد کتاب چاپ کردهاند.دانشآموزان من موفق به کسب رتبههای عالی در مسابقات مختلف شدهاند و همین موفقیتها موجب شد در رویداد بینالمللی جایزه معلم، به عنوان منتخب بینالمللی معرفی شوم. در رویداد بینالمللی «الفتا» هم طرحها و برنامههای ما به عنوان برنامههای موفق مدرسه روستایی تحولآفرین انتخاب شدند. تا به حال سابقه نداشته یک مدرسه چندپایه روستایی به این سطح از موفقیت برسد.
یکی از بزرگترین دستاوردهای ما در این سالها، فعالیتهای خلاقانه در حوزه تربیت و آموزش بوده است. برنامههای تربیتی مختلفی مثل آموزش هوش مصنوعی در بزرگترین کتابخانه کلاسیک به نام «مهر دانا» اجرا کردیم. این کتابخانه به محلی برای تجمع دانشآموزان روستاهای مختلف تبدیل شده است.عوامل زیادی در ترغیب بچهها به نوشتن و داستانگویی و سپس چاپ آنها وجود داشت؛ ولی عاملی که تصور میکنم موجب شد بچههای مدرسه خشکآباد ترغیب شوند، نبود کتاب غیردرسی مفید بود. مدرسهای روستایی، روستایی با امکانات کم و نبود کتاب سبب شد بچهها برای نخستین بار با داستانگویی و داستاننویسی برای خودشان زنگ تفریح و سرگرمیای در مدرسه و روستا ایجاد کنند و در نبود امکانات تفریحی، لذت کافی را ببرند.بچهها که شروع به نوشتن کردند، کمکم ایده چاپ و انتشار هم شکل گرفت و در نهایت باوجود همه مشکلات و محدودیتها، دو جلد کتاب «۹ داستان از ۹ نویسنده کوچک» و «۱۵ داستان از ۱۵ نویسنده کوچک» منتشر کردیم.
راستش را بخواهید تا مدتها فکر میکردم باید تمام تلاشم را بکنم تا خودم موفق شوم، اما بعد متوجه شدم این، اصل و ذات کار معلمی نیست. معلم باید آنقدر رشد کند تا بتواند به بچهها کمک کند دیده شوند و پیشرفت کنند. درواقع معلم باید خود را به عقب بکشد و همه تلاشش را صرف کند تا بچهها پیشرفت کنند و در مسیر موفقیت قرار بگیرند.
یکی از خاطرات خوب من مربوط به دو سال پیش است. یکی از دانشآموزانم به زبان ساده به من گفت: «میشه منو قبول نکنی؟» وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت: «فقط خیلی دوست دارم بیایم و داستاننویسی یاد بگیرم، چون حالا فهمیدم که در این زمینه استعداد دارم». این پسر برایش مهم نبود که در نهایت بالاتر برود یا نه؛ فقط میخواست در مدرسه و در کتابخانهای که ایجاد کرده بودیم از استعداد تازهای که کشف کرده بود، لذت ببرد.
ولی عابدزاده، آموزگار دوره ابتدایی
تأسیس مدرسه استثنایی در سروآباد
شروع کار من تقریباً به سال ۸۹ برمیگردد که در یکی از روستاهای دورافتاده استان کردستان به عنوان معلم ابتدایی مدارس عادی خدمت میکردم.
پس از مدتی به روستاهای اطراف اعلام شد چند دانشآموز ناشنوا داریم و هیچ معلمی برای تدریس به آنها وجود ندارد. با توجه به اینکه رشته کارشناسی من آموزش و پرورش کودکان استثنایی بود و در این زمینه تحصیلات و دورههای مربوط را گذرانده بودم، تصمیم گرفتم داوطلبانه و خارج از شیفت اداری خود، به این دانشآموزان کمک کنم.
فاصله روستای من «ژیوار» تا روستای «سلین» که باید برای تدریس به آنجا میرفتم، تقریباً ۱۰کیلومتر پیادهروی بود.
هر روز پس از پایان کلاسهای رسمیام، با پای پیاده از مسیرهای کوهستانی میرفتم تا به بچهها آموزش دهم. این مسیرها بسیار سخت و کوهستانی بود، اما به مدت دو سال با این بچهها کار کردم و تمام تلاشم این بود که به آنها کمک کنم در تحصیل خود موفق شوند.
پس از اینکه مسئولان اداره استثنایی آموزش و پرورش استان کردستان متوجه علاقهام به این حوزه شدند، پیشنهاد دادند اگر تمایل دارم در شهرستان سروآباد به دانشآموزان نیازهای ویژه آموزش دهم. این پیشنهاد را پذیرفتم و وارد شهرستان شدم. دو دانشآموز کمتوان ذهنی پیدا کردم. با پیگیریهای مداوم و فرهنگسازی با والدین و ارائه آموزشهای شبانهروزی، مدرسه استثنایی در سروآباد تأسیس شد. امروز این مدرسه ۵۰دانشآموز و ۱۰کلاس دارد و توانستهام به بسیاری از دانشآموزان این منطقه کمک کنم تا به توانمندیهای خود پی ببرند و مسیر تحصیلی خود را ادامه دهند.
من به مدت ۱۰ سال بهطور کاملاً رایگان اقداماتی را برای دانشآموزانم انجام دادم و هیچگونه پولی از خانوادهها دریافت نکردم. با هزینه شخصی خودم به بچهها صبحانه میدهم، هزینه کتاب و نوشتافزار و لباسهای ورودی سال را هم خودم پرداخت میکنم. علاوه بر این، هزینه سرویس مدرسه و داروهایی که برای بچهها تهیه میکنم، همه با هزینه شخصی خودم تأمین شده است. سال گذشته هم دو دانشآموزم را که نیاز به عمل جراحی داشتند به تهران بردم و همراهشان بودم. برای یکی از آنها وام تهیه کردم و ضمانت وام را بر عهده گرفتم.
تمامی این کارها به دلیل علاقهام به دانشآموزان و ارتقای کیفیت آموزشی در روستا بوده و همیشه سعی کردهام خانوادهها دغدغه مالی نداشته باشند تا بچهها بتوانند با آرامش بیشتری به تحصیل خود ادامه دهند. از طرفی خودم را فقط یک معلم نمیبینم، بلکه بیشتر از یک معلم، خودم را یک همراه و رفیق برای بچهها میدانم.
تقریباً ۱۰ سال مسئول طرح سنجش شهرستان بودم و در روستاهای اطراف میگشتم تا بچهها را شناسایی کنم. پس از شناسایی، با همکاری اداره، آنها را زیرپوشش قرار داده و به آنها آموزش میدادیم. سپس تصمیم گرفتیم به جای اینکه این دانشآموزان برای دریافت آموزش به مدرسه ما بیایند و مشکلاتی مانند تصادف یا دوری از والدین پیش بیاید، آنها را در یک مدرسه عادی در یک روستا مستقر کنیم. به این ترتیب، چهار دانشآموز را در هر روستا در یک مدرسه عادی قرار دادیم.
به خاطر دارم یکی از روزها قرار بود بچهها را اردو ببرند. یکی از بچههایم سندرم داون دارد. در این اردو بچههای دیگر بهراحتی راه میرفتند، اما این بچه نمیخواست پاهایش را روی زمین بگذارد. او را روی دوشم گذاشتم و حدود 3کیلومتر کولش کردم. وقتی کنار بچهها نشست و غذا خورد، شادی میکرد و این لحظه برای من بسیار خاص بود.
یکی دیگر از بچهها کاملاً ناشنواست. یک روز صدای همهمهای شنیدم، وقتی دقت کردم متوجه شدم او در حال آواز خواندن است. از شادی و شوق نمیدانستم چطور خودم را کنترل کنم. برای یک بچه ناشنوا، آهنگ خواندن و تولید صدا مانند یک معجزه است و این موضوع برای ما در مدرسه استثنایی یک معجزه واقعی بود. وقتی یک کلمه را به دانشآموز یاد میدهی و او با شور و شعف آن را میخواند، هیچ لذتی به اندازه این لحظات، شیرین و ماندگار نیست.
در شهر ما مدرسه ابتدایی وجود دارد، ولی مدرسه استثنایی برای مقطع متوسطه نداریم، چون تعداد دانشآموزان خیلی کم است و برای تخصیص معلم و کد جداگانه نیز مشکلات قانونی وجود دارد. یکی از دانشآموزانم تا پایه ششم نزد من بود. این دانشآموز مشکلات مالی زیادی داشت. پدرش چوپان است و به نوعی کمتوان ذهنی، برادر کوچکترش نیز کمتوان ذهنی است و مادرش هم متأسفانه وضعیت مشابهی دارد. تصمیم گرفتم این بچه را برای ثبتنام در مدرسه به مریوان ببرم که ۳۵ کیلومتر از شهر ما فاصله دارد. به مدیر مدرسه گفتم فقط ثبتنامش را انجام دهید و آموزشهای لازم او با من است.
غلامرضا خیاط، مدیر-آموزگار آموزشگاه چندپایه «نصر» روستای تنگخوش
تصمیم گرفتهام بازنشسته نشوم!
«تنگخوش» روستایی از توابع بخش آبدان شهرستان دیّر در استان بوشهر است؛ جایی در جنوب بوشهر که بزرگترین بندر صیادی ایران است. تنگخوش ۲۰خانوار دارد با حدود ۱۰۰ نفر جمعیت. تعداد دانشآموزان دبستانهای چندپایه مثل هر مدرسهای نوسان دارد؛ در مدرسه من دختر و پسر مشغول تحصیل هستند و چون جمعیت روستا کم است، همیشه جمعیت دانشآموزان زیر ۱۰نفر بودهاست. در مدارس چندپایه وقتی دانشآموزان زیر ۱۰نفر باشند مدیر و آموزگار یک نفر میشود.
من ۳۳سال سابقه تدریس دارم؛ یعنی همین حالا که با هم صحبت میکنیم سه سال تدریسم را تمدید کردهام. از همان ابتدای ورودم به آموزش و پرورش، همیشه در مدارس روستایی خدمت کردهام که ۲۵سالش در مدارس چندپایه روستایی بوده است.
سال ۹۳، بخشنامهای وزارتی صادر شد مبنی براینکه مدارس چندپایه روستایی از پذیرش کودکان در مقطع پیشدبستانی خودداری کنند. یکی از خانوادهها نزد من آمد و گفت: «شما خانواده ما را بهطور کامل میشناسید. نه وسیله نقلیهای داریم که بچهها را به شهر همجوار ببریم و نه توان مالی این کار را». فکر کردم گاهی اوقات میشود به این بخشنامه از دید انسانیت نگاه کرد. بنابراین قرار شد بچه را بیاورند و کنار کلاس اولیها بنشیند تا هم چیزی یاد بگیرد و هم تعامل داشته باشد.
در مدرسه ما رسم بر این است که یک تعامل و بدهبستانی در تعویض خوراکیها داریم. روحیه سخاوتمندانه همیشه در مدرسه ما جاری بوده و همچنان ادامه دارد.
یک روز به بچهها وقت استراحت دادم. زمانی که بچهها میخواستند بیرون بروند، هرکسی هر خوراکی را که داشت روی میز من گذاشت. در این میان، پسر همان خانوادهای که پیشتر اشاره کردم، سمت من آمد و یک رولت خوشمزه روی میز گذاشت. رولت را خوردم. پس از اینکه زنگ تفریح تمام شد، این پسر بچه آمد و کیکش را از من خواست. وقتی متوجه شد کیک را خوردهام، گفت: «من کیک رو سی خودت (برای خودت) ندادم، دادم که قایمش کنی» و بعد اضافه کرد: «الان میرم دینمو (مادرمو) میارم».
پس از مدتی با مادرش تلفنی صحبت کردم و به او گفتم به حسن بگویید فردا برایش یک کیک خامهای میآورم و از پسفردا دیگر به مدرسه نیاید (با خنده). فردای آن روز، حسن همراه مادرش و یک کیک خانگی به مدرسه آمد. ما هم از این فرصت استفاده کردیم و کیک را برای جشن قرآن بردیم و اینگونه شد که با حسن آشتی کردم.
راستش را بخواهید پس از 30 سال تدریس، تصمیم گرفتهام بازنشسته نشوم و مدت تدریسم را تمدید کنم، چرا که اگر این روستا را رها کنم، با توجه به دانشآموزان مستعدی که دارد، واقعاً این استعدادها هدر خواهند رفت.
از سال ۱۳۹۶ در مدرسه، زنگ مطالعه را شروع کردم. از آذر همان سال نوشتن داستانک را با بچهها شروع کردم و تا اردیبهشت ۱۴۰۱، دانشآموزانم توانستند بیش از ۲هزار داستانک بنویسند. از این ۲هزار داستانک، ۸۰ داستانک انتخاب و در قالب کتابی با عنوان «من او را دوست داشتم» منتشر شد. از طرفی یادم هست روخوانی دانشآموزانم خوب نبود و این برایم ناراحتکننده بود. ذهنم درگیر این شده بود که چطور روخوانی آنها را تقویت کنم. یک روز تعدادی مجله رشد را با خودم به کلاس بردم و به دانشآموزانم دادم و خودم گوشهای ایستادم تا ببینم چه واکنشی نشان میدهند. دیدم بچهها مجلات رشد سالهای قبل را ورق میزنند و بعضی از تصاویر یا قصهها را به همدیگر نشان میدهند. خلاصه همان لحظه جرقه ایجاد کتابخانهای برای بچهها در ذهنم زده شد. ماجرا را که با آنها مطرح کردم، همه استقبال کردند.
بسیاری از تجربیاتی که دانشآموزانم داشتهاند، شاید برای خیلیها ممکن نباشد. مثلاً برای تفهیم درس انواع حملونقل عمومی تصمیم گرفتم دانشآموزان را به فرودگاه عسلویه ببرم. فاصله مدرسه تا فرودگاه عسلویه تقریباً ۱۵۰ کیلومتر است و این تجربه برای بچهها فرصتی بینظیر بود تا بهطور مستقیم با انواع حملونقل عمومی آشنا شوند و به درک عمیقتری از این مفاهیم برسند.
یک روز داشتم به سمت بوشهر میرفتم که خانمی کنار جاده دست بلند کرد. ماشینش پنچر شده بود و بلد نبود لاستیک پنچر شده را عوض کند. آن روز کمردردم عود کرده بود اما هرطور بود لاستیک زاپاس ماشینش را تا کنار چرخ ماشین بردم. وقتی آچار چرخ را برای باز کردن پیچها انداختم، چون پیچها خیلی سفت شده بودند، از آن خانم خواستم روی آچار چرخ برود تا پیچها باز شود. او با تعجب گفت: «من این کار را انجام بدهم! من که بلد نیستم». گفتم: «فکر کن اگر شب برایت این اتفاق میافتاد چکار میکردی؟ پس بهتر است الان که روز است آن را یاد بگیری تا دفعه بعد به کمک کسی نیاز نداشته باشی».
خلاصه آن خانم قبول کرد و بخشی از کار را انجام داد. وقتی کار تمام شد، گفت: «خیلی هم سخت نبود!» گفتم: «بله» و پرسید:«شما معلم هستید؟» وقتی گفتم:«بله» گفت: «کاش در مدرسه این چیزها را به ما یاد داده بودند». همان لحظه جرقهای در ذهنم خورد. فکر کردم باید تعویض لاستیک ماشین را به بچهها یاد بدهم تا فردا روزی در موقعیت این خانم قرار نگیرند. وقتی فیلم تعویض لاستیک ماشین را در فضای مجازی منتشر کردم، حتی بعضی از همکاران خودم میگفتند ما تعویض لاستیک را بلد نیستیم.
خبرنگار: محدثه رضایی
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها
-
رصد هفتآسمان در بارگاه هشتمین اختر
-
11 اردیبهشت
-
قلمهایی که بر پنجره زیارت شکوفه میشوند
-
نکتهای درباره نام بزرگ خلیج فارس
-
تناقضهای حمایت از کارگر
-
کتاب میتواند شکم را هم سیر کند
-
تسهیل زیارت آسان در بنبست جزیرهایشدن دادهها
-
حتماً دوباره معلم میشوم
-
وقتی مردم به مدیران درس مدیریت بحران میدهند
-
اندیشه مبارکی که در مشهد جوانه زد و در قم به بار نشست
-
مطهری از زبان مطهری
-
رهبر معظم انقلاب اسلامی: شهید مطهری یک انسان بزرگ و برجسته بود