امضای شهادت‌نامه پدر با تولد آخرین فرزند

به مناسبت چهلمین سالگرد عروج ملکوتی سردار شهید عبدالحسین برونسی در گفت‌وگو با فرزند ارشدش مطرح شد

امضای شهادت‌نامه پدر با تولد آخرین فرزند

دوران مبارزات انقلاب و دفاع مقدس از بزنگاه‌هایی بود که حتی کسانی که سواد زیادی نداشتند، از نردبان معنویت آن خودشان را تا اوج قله‌های اخلاص بالا بردند و به مقام «عند ربهم یرزقون» رسیدند.


یکی از این شهدای بااخلاص سردار شهید عبدالحسین برونسی بود؛ همان شهیدی که رهبر معظم انقلاب درباره اوصاف او می‌گویند: «بعضى قبل از اینکه وارد این میدان بشوند نخبه نبودند. این میدان آن‌ها را به فلک رساند؛ مثل اوستا عبدالحسین بنّا، که یک شاگرد بنّا بود؛ وارد میدان جنگ شد، رسید به خورشید، اوج گرفت، نخبه شد، آن هم چه نخبه‌اى! این‌ها برجسته‌اند».
این شهید والامقام در عملیات بدر در 23 اسفند 1363 به مقام شهادت نایل آمد و امروز چهلمین سالگرد عروج ملکوتی اوست. به همین مناسبت به سراغ ابوالحسن برونسی، فرزند ارشد این شهید رفتیم تا خاطرات او از پدر شهیدش را تورق کنیم. 

60 نوارکاست از سخنرانی‌های شهید برونسی در جبهه
او درباره پدرش می‌گوید: پدرم یک انسان روستایی ساده با مدرک تحصیلی سوم ابتدایی بود؛ اما سخنرانی‌های توفانی در جبهه انجام می‌داد. اکنون حدود 60 نوارکاست از سخنرانی‌های پدرم را در جبهه دارم، او هر وقت به مرخصی می‌آمد، به مدرسه و درس ما نیز رسیدگی می‌کرد.
فرزند ارشد شهید برونسی متذکر می‌شود: در زمان مبارزات انقلابی، دو مرتبه با پدرم در تظاهرات چهارراه مقدم طبرسی شرکت کردم. هنگامی که تانک‌های شاهنشاهی می‌آمدند، پدرم می‌گفت «نترس این‌ها کاری ندارند و فقط می‌خواهند جلو مردم را بگیرند»؛ اما او به تظاهراتی که احتمال ‌خطر در آن بود، من را نمی‌برد.

مشق قرآن و رزم در کنار پدر
برونسی با بیان اینکه من خیلی علاقه داشتم به جبهه بروم و به پدرم هم گفتم من را با خودت به جبهه ببر، می‌افزاید: اوایل خرداد سال 63 که من چهارده ساله بودم، پدرم تماس گرفت و گفت ابوالحسن را راهی اهواز کنید. سپس یکی از همکاران پدرم دنبالم آمد و من را با هواپیما به اهواز برد. وقتی رسیدم، پدرم با لبخند به استقبال من آمد و گفت بعدازظهر به رحمانیه در 25 کیلومتری اهواز می‌رویم. پس از سه روز پدرم گفت ابوالحسن تو را اینجا آوردم که هم آموزش نظامی ببینی و هم قرآن یاد بگیری. برای آموزش قرآن هر روز ساعت 11 تو را به اهواز می‌برم و پس از آن به دنبالت می‌آیم. من گریه کردم و گفتم نمی‌خواهم اهواز بروم و می‌خواهم پیش شما باشم. یک روحانی آنجا بود و از پدرم پرسید «آقای برونسی چرا ابوالحسن گریه می‌کند؟» پدرم ماجرا را برایش تعریف کرد و او گفت «خودم روزی یک ساعت به او قرآن آموزش می‌دهم». پدرم راضی شد و من خوشحال شدم از اینکه می‌توانم پیش او بمانم. پس از یک ماه که با آن روحانی قرآن خواندن را تمرین کرده بودم، پدرم گفت «قرآن بخوان ببینم چیزی یاد گرفته‌ای». وقتی برایش قرآن خواندم، خیالش راحت شد که روخوانی قرآن را یاد گرفته‌ام.    
او درباره حال و هوای شهید برونسی در جبهه یادآور می‌شود: من در جبهه کنار پدرم می‌خوابیدم. یک شب بیدار شدم و دیدم پدرم نیست. نگران شده بودم و دنبالش می‌گشتم که دیدم مشغول خواندن نماز شب است. 
این پاسدار بازنشسته با بیان اینکه با پدرم سه ماه تابستان به جبهه رفتم، ادامه می‌دهد: وقتی پدرم را آنجا می‌دیدم اصلاً باورم نمی‌شد که او فرمانده تیپ باشد. مانند یک انسان ساده راه می‌رفت و اصلاً خودش را از دیگر رزمندگان جدا نمی‌دانست و هیچ غرور و امتیازی برای خودش قائل نبود. در آخرین مصاحبه‌ای که با پدرم در جبهه انجام دادند، من هم پشت سرش با کلاه آهنی هستم. پس از آن من با پدرم برای مرخصی به مشهد آمدیم.
برونسی متذکر می‌شود: پس از شهادت پدرم تا کلاس پنجم درسم را خواندم؛ اما چون همه هوش و حواسم در جبهه بود، به جبهه رفتم. مادرم از اینکه دیگر نمی‌خواستم درس بخوانم، ناراحت بود؛ ولی با جبهه رفتنم مخالفت نمی‌کرد. سپس وارد سپاه شدم و اکنون پس از 30 سال خدمت بازنشسته شده‌ام.

آخرین فرزند، شهادت‌نامه پدرش را امضا کرد
او درباره علاقه شهید برونسی به آخرین فرزندش و پیشگویی شهادتش می‌گوید: ما هفت بچه بودیم و آخرین فرزند شهید که می‌خواست به دنیا بیاید، پدرم خیلی به او علاقه داشت. او زینب را در آغوش می‌گرفت و خیلی با او گریه می‌کرد و می‌گفت دو سه ماه بعد که برگشتم، خودم در گوشش اذان و اقامه می‌خوانم.
فرزند ارشد شهید برونسی می‌افزاید: پدرم آن روزها خیلی به زینب توجه می‌کرد و او را دوست داشت. مادرم به او می‌گفت «عبدالحسین با این توجهی که به زینب می‌کنی، هفت بچه دیگر می‌گویند بابا فقط زینب را دوست دارد». پدرم می‌گفت «نه من همه بچه‌ها را دوست دارم؛ اما زینب فرق می‌کند؛ چرا که او آخرین فرزند من است و من را در این عملیات شهید می‌کند». پدرم پس از به دنیا آمدن زینب به جبهه رفت و در عملیات بدر شهید شد؛ ولی خبر قطعی شهادتش را سال 64 به ما دادند.
برونسی با بیان اینکه پدرم از هر جمعی که غیبت کسی در آن گفته می‌شد، فرار می‌کرد، ادامه می‌دهد: پدرم پیش از انقلاب با یکی از اقوام مادرم اختلاف نظر سیاسی داشت و گفته بود با آن‌ها رفت و آمد نکنیم. با وجود این، آخرین باری که می‌خواست به جبهه برود، به خانه آن‌ها رفت و حلالیت طلبید. پدرم هر بار که به جبهه می‌رفت، برای خداحافظی به خانه اقوام نمی‌رفت؛ اما بار آخر به همه اقوام سر زد، خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. آن‌ها نیز تعجب کردند و گفتند چه اتفاقی افتاده که آقای برونسی که هیچ وقت به خانه ما نمی‌آمد، برای طلب حلالیت به ما سر زده است.

تولد عبدالحسین برونسی همزمان با بازگشت پیکر شهید
او همچنین درباره زمانی که فرزند آخرش را نذر پدر شهیدش کرده است، نیز بیان می‌کند: تا سال 89 یک پسر و یک دختر داشتم و دو فرزندم بعدی‌ام پیش از اینکه به دنیا بیایند، مرده بودند. سال 89 درگیر ساختن خانه‌ام بودم. به همین دلیل در منزل مادرم زندگی می‌کردم. چند روزی همسرم حالش خوب نبود و پس از انجام آزمایش‌ها متوجه شدیم باردار است. به دلیل دو بارداری ناموفقش نگران بودیم که این فرزندم هم از دنیا برود. در همین حال و هوا بودیم که همسرم خوابی دید. یک نفر در خواب به او گفت «شما چرا ناراحت و غمگین هستید؟ چرا فرزندت را نذر شهید نمی‌کنید؟» پس از اینکه بیدار ‌شد، این موضوع را با من در میان گذاشت و تصمیم گرفت اگر فرزندم پسر بود، اسم پدرم را روی او بگذاریم و اگر دختر بود، به دلیل ارادت پدرم به حضرت فاطمه زهرا(س)، نام او را فاطمه بگذاریم.
این پاسدار بازنشسته می‌افزاید: در همان زمانی که منتظر نتیجه آزمایش دی‌ان‌ای پیکر پدرم بودیم، بچه‌هایم به من خبر دادند همسرم که 6 ماهه باردار بود، از پله‌های خانه‌مان افتاده است. من پس از شنیدن این خبر در مسیر با پدر شهیدم درددل کردم و اشک ریختم تا فرزندم سالم باشد. الحمدلله بیمارستان که رفتم، متوجه شدم فرزندم سالم است و همزمان با آمدن پیکر پدرم در سال 90 پسرم عبدالحسین هم به دنیا آمد.

امداد غیبی شهید برونسی برای نجات فرزندش
برونسی درباره امدادرسانی پدرش به او در تصادف اظهار می‌کند: یک روز برای تعویض پلاک خودروام بیرون رفته بودم که یک خودرو دیگر از پشت به من زد و عقب رنو من جمع شد. یکی از مردمی که از بیرون صحنه تصادف را دیده بود، می‌گفت «راننده رنو فرار کرده» و من گفتم «راننده من هستم و فرار نکرده‌ام». من آن روز پیراهن آبی تنم بود و آن فرد گفت «نه راننده پیراهن سفید تنش بود». گفتم «نه کسی در خودروام نبوده و من تنها بودم». پس از این تصادف، پدرم به خواب مادرم آمد و گفت «به حسن بگویید مواظب خودش باشد. در آن تصادف من جای راننده نشسته بودم تا حسن سالم بماند». 

خبرنگار: فریده خسروی

برچسب ها :
ارسال دیدگاه