printlogo


اسطوره در خانه و ما گرد جهان می گردیم

تا پای پنجره می‌آیم هواخوری. باران دیروز ادامه دار می‌بارد و سوز و سرمای زمستان به راه است. دوست دارم خیابان را بپایم و کمی آسمان و درخت و سرسبزی ببینم، دلم وا شود. نمی‌شود که عین روبات همش سرمان توی گوشی و لپ تاپ و دیکشنری لاتین و تماشای همکاران ماسکدار باشد که... می‌شود؟
سِیر می‌کنم. تا اینجای کار که توی خیابانمان، گنجشک داریم و نم نم باران و یک ماشین که هر چی استارت می‌زند روشن نمی‌شود طفلک. می‌خواهم پنجره را ببندم و برگردم پشت میز که از پنجره کناری می‌شنوم؛ تو رو خدا ببین چه بابای ماهیه!
«طوباخانوم» است. منشی آقای دکتر که از واحد 14 سرش را آورده بیرون و با دستش نقطه دوری را نشانم می‌دهد. نگاه می‌کنم به ته خیابان. راست می‌گوید. پدری دارد دوقلوهایش را می‌برد مدرسه و جفتی کوله صورتی سنگین انداخته روی شانه راست و چپش. دوقلوها شاد و بپربپر جلوتر لی لی شان گرفته و پدری که به تقلید از دخترکانش لی لی می‌کند و راضی‌است. راضی‌است به همین خنده کوچولوهایش. به همین همراهی و دوستی پدردختری. به همین خاطره قشنگ که توی سر بچه‌هایش نقش ببندد...
یک آن از خودم می‌پرسم یعنی این‌ها وقتی خانومی بشوند برای خودشان این لحظه بزرگ، یادشان می آید؟ این بابای درجه یک با جزئیات مهربان؟ مثل من و همه دختربچه‌هایی که از دیروز آمدیم و برای خودمان کلی بابا و مامان اسطوره عاشق داریم. شبیه من. منِ هشت ساله. که تا خودم را بشناسم پدرم یکی از زیباترین پدری‌های عالم را انجام داد درحقم. یادم می آید یک‌روز آفتاب نزده با همه خوابآلودگی و ننربازی‌های کودکانه مرا با خودش بُرد کوه. هر چند نصف راه روی کول ایشان بودم و نصف دیگرش ساندویچ نان و پنیر می‌خوردم و الباقی راه را هم می‌خواستم برگردم خانه پیش مادر و خواهر و عروسکم اما او مدارا کرد. کاری کرد همان‌روز، همان‌جا در جهان کوچک بچگی بفهمم خدا خیلی دوستم داشته که اجازه داده این مردِ فوق العاده، پدرم باشد. بعدِ یک‌ساعت ما دیگر رسیده بودیم به یک بلندی که بعدها فهمیدم وسط‌های کوه هم نبود و نشستیم به تماشای زیباترین صحنه خلقت. برای اولین بار بالا آمدن خورشید را کنار پدرم تجربه کردم. آن منبع نور عظیم، همه هوش و حواسم را برده بود. یادم رفت نخوابیدم، سردم است، مادرم نیست، خسته ام، فقط یادم می آید به‌خاطر درک آن صحنه، حالم چرخید. قد کشیدم و بیشتر از همیشه دلبسته مردی شدم که نه منِ ته تغاری که تک تک بچه هایش را یک روز با خودش بُرد خدا را نشانشان بدهد. خدایی که صبح‌ها از مشرق طلوع می کند.

سنجاق
پیامبر اکرم (ص) می‌فرمایند:
فرزندان خود را گرامی بدارید و خوب تربیتشان کنید تا گناهان شما آمرزیده شود.