پای زندگی در میان است
تا چشمم میافتد به کفشهای زنانه و مردانه و بچگانه پشت درهال، مثل قدیمها ذوق میکنم. نمیروم داخل و میایستم به تماشا. دوست دارم این صحنه تمام نشود. ثبت و ضبط شود. پس کاری ندارم جز شمردن و عکس انداختن از حس و حال قشنگی که درست کردهاند.
صدای گفتوگوی اقوام میآید. توی همین زمان کم که رسیدهام دو سه باری محور گپ و گفتشان عوض شده. الان یک نفر دارد از هزینههای شارژ و قبوض آپارتمانشان گله میکند. تا من از کفشها و دمپاییها عکس میاندازم، یک نفراز فامیل از قیمت میوه و گوشت و نوشتافزار و... برای دیگران درددل میکند.
عکاسی که تمام میشود سرسری دارم آنها را وارسی میکنم ...بین ده جفت کفش فقط یک کفش بچگانه دیده میشود! یعنی چهار خانواده بیفرزند در شبنشینی حضور دارند. خانوادههایی که از سال زندگی مشترکشان کلی گذشته اما رغبتی به سه و چهار نفره شدن ندارند و انتخابشان صبر کردن است برای بهبود شرایط اقتصادی.
دوربین را زوم میکنم روی کفش پاپیونی «صنم»جان چهار ساله. چرم لطیف و سفیدی دارد و عین صاحبش، دلنشین است. کفشی که میان این تعداد جفت کفش درست قرار گرفته کنار پاپوش پدر و مادرش. چندتایی عکس به درد بخور میاندازم و راضی میشوم از وقتی که صرف کردهام. میخواهم دیگر کات بدهم و کار را ببندم و بروم که جملهای از داخل نشیمن میخکوبم میکند. این بار یکی از آقایان، هر چند بنا را گذاشته به مزاح اما جملاتش به اندازه کافی ترسناک است و مفهوم را میرساند. میگوید هم صاحبخانهاش اجاره را سه برابر کرده، هم کارگاهی که تویش مشغول است ورشکست شده، امروز و فردا تعطیل میکند! نمیدانم چه بگویم. معجونم. زنی که با اخم میخندد.
پینوشت
امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: زَكاةُ القُدرَةِ الانصاف.