وصیت حاج بابا

وصیت حاج بابا

الهه ارجمندی‌راد

هر روز کمی پیش از اذان صبح بلند می‌شد، به حیاط خانه قدیمی‌اش می‌رفت، سر حوض وضو می‌گرفت و همان‌جا روی تخت حیاط، نمازش را به‌جا می‌آورد. برای حاج بابا فاتحه و دو صفحه‌ای قرآن می‌خواند. به رسم پدر، صدقه آن روز را زیر قالیچه تخت می‌گذاشت تا انیس آن را در صندوق صدقاتش بیندازد. تا انیس بیدار شود و نمازش را بخواند او هم پیاده‌روی می‌کرد و سر راه، نان سنگک می‌خرید تا با انیس صبحانه بخورد و مثل هر روز ساعت 7  به سمت مغازه قدیمی پدری‌اش راه برود. 
هنر قلم‌زنی نقره را از حاج بابا داشت. تمام سال‌های جوانی را کنار دست پدر، انگشتر قلم زده بود و حالا انگشترهای عقیق و فیروزه زیبایی از کار درمی‌آورد. پس از این همه سال هنوز هم انگار با حاج بابا، راه مغازه را از میان 
کوچه پسکوچه‌های پایین خیابان می‌گرفت و اول همان کوچه باریکی که می‌شد اولین بار گنبد حرم امام را دید، سلام می‌داد و به احترام خم می‌شد. سپس از کنار حرم، راهی دکانش در خیابان امام رضا(ع) می‌شد. حاج بابا تسبیح می‌چرخاند و ذکر می‌گفت. لبخندش را هنوز هم به یاد داشت. می‌گفت: «پسرجان روزت را با ذکر شروع کن و همیشه لبخند بزن تا دنیا به رویت بخندد...» و او لبخند می‌زد و روح پدر را می‌دید که هنوز جلوتر از او راه می‌رود. خودش همیشه پا کند می‌کرد تا پدر جلوتر برود، این طور تربیت شده بود. خودش بارها احترام حاج بابا را به پدربزرگش دیده بود. حاج بابا می‌گفت:«پسرجان، روزت را از صبح زود شروع کن تا عمرت برکت کنه. خدا روزی آدما رو قبل طلوع آفتاب پخش می‌کنه... زرنگ باش که حق اون روزت رو بگیری، هر روز هم حضرت رو زیارت کن تا روزی‌ هم که از زائر حضرت بهت میرسه، بیشتر بشه...». 
از همان موقع، عادتش شده بود صبح زود، کار و زندگی را شروع کند و مهم‌تر آنکه برکت روزش با سلام به امام رضا(ع) باشد. پشت میز کارگاهش بنشیند و قلم‌زنی را شروع کند. عقیق یا فیروزه را سرجای خود جای دهد، تسبیح‌های رنگی را منظم کنار هم به نخ بکشد و با مشتری‌هایش که اغلب از زائران حرم‌اند، حرف بزند یا قیمت بگوید، گاهی تنها برایشان از خاصیت مفید سنگ‌ها تعریف کند و یا از نوع قلم‌زنی نقره بگوید. کتابخانه کوچکی هم در انتهای مغازه داشت که قفسه‌هایش از کتاب‌های دینی و تاریخی پر شده بود و فراغت‌های کوتاهش در مغازه را با آن‌ها می‌گذراند. 
خواست زنجیرهای جدیدی را که دیروز برایش رسیده بود سرو سامان دهد که اولین مشتری از راه رسید. پیرمردی بود که شال سبزی داشت و بقچه‌ای به بغل چسبانده بود. 
-«تو پسر حاج کریمی؟»
-«حاج بابام را می‌شناختین؟»
-«خدا رحمتش کنه... تمام این سال‌ها بدهکارش بودم. این انگشترش یک روز تمام زندگی‌ام رو نجات داد. دستم امانت بود. نشد به دست خودش برسونم...».
پیش از آنکه بداند منظور پیرمرد چیست، او از در خارج شد. به انگشتری که روی میز جا گذاشته بود زل زد و به خاطرات بچگی‌هایش برگشت. یادش از انگشترعقیقی آمد که همیشه دست حاج بابا بود و از زمانی به بعد دیگر آن را ندیده بود. باز صدای حاج بابا در گوشش زنگ زد:«دست بده داشته باش تا بیشتر دستت بیاد» شک نداشت این انگشتر هم داستان خوشی داشت که پیرمرد نخواسته بود تعریف کند که به این سرعت از مغازه 
رفته بود.  

برچسب ها :

وصیت

ارسال دیدگاه