مادرها آلزایمر نمی‌گیرند!

مادرها آلزایمر نمی‌گیرند!

رقیه توسلی

غذاهای فری را دوست داشت و یک عمر وقت خوردنشان می‌گفت: آهان این خوبه، بوی آتیش میده... برایش بلدرچین 
مزه دار کردم و گذاشتم توی فر. منتظرم ساعت پختش تمام شود که صورت قشنگش می‌آید جلو چشمانم. نمی‌دانم 79 سالگی چطوری است برای «مهرخاتون» نباید فرق چندانی با 77سالگی داشته باشد. چون حواس و حافظه و نگاهش غریبی می‌کند با همه. با تمام اتفاقات عالم. حتی با «باباعبدالله» که شوهرش است و شریک سکوتش. 
امروز تولد مهرخاتون است و می دانم بچه هایش حتماً با کیک و گل می آیند دستبوسش. آمده‌ام سری بزنم. باباعبدالله رفته خرید و در بازاست. خبر داده بودم که می آیم. همان جای همیشگی نشسته، آرام، بی کلام، زیبا و خیره بین سؤال‌هایی که انگار از زبانش فرار می‌کنند. یکی دو لامپ خانه را بیشتر روشن می‌کنم تا بهتر ببیندم.
می پرسد جلال کجاست؟ جلال پسر دومش است و او همه پسرها را به همین اسم صدا می زند! باید خودم را جمع و جور کنم. شگون ندارد روز تولد زنی که استاد نان تنوری و کیک دیگی و شیرینی کنجدی است، بُغ کرد. کسی که عمری در مناسبات و غیرمناسبات کاممان را شیرین کرد، خندید، حرف‌های مغزدار زد، خواهری را تمام کرد در حق مادربزرگم و به دختران و پسرانش یاد داد توی خانه اش ناامیدی ممنوع! 
همان‌طور که خودم را بشاش نشان می‌دهم، می‌گویم: «قربونت برم که اینقد بالشت زرد داری. اینقد عاشق این رنگی». می گوید: چی؟ می‌گویم: زرد. زردِ لیمو، زردِ آفتابگردون، زردِ این گل علفیای بالشتت... نگاهم می‌کند و می‌پرسد: پدرمادرت کجان؟ ترجیح می‌دهم جای بغض کردن خودم را بزنم کوچه علی چپ. می‌گویم: خاتون جان برم سماورُ آب کنم یه چای با هم بخوریم. از اون عطریا. دست می‌کشد رو روسری اش و تسبیحش را از دور گردنش درمی آورد و می‌پرسد: بلدی زنگ بزنی عبدالرحمان دایی. نکرده به من بگه میره خزونه یا نه؟ بگو جلال داره میاد. آفرین دختر...
فکر که می‌کنم می‌بینم دنیا چه بازی‌ها که ندارد! چه زیروزبرها که ندارد! و چه روز بزرگ و عجیبی است امروز. می‌بینم از بین وحید و ایران و ساره و حمید، او اسم جلالِ خدابیامرز مانده ورد زبانش و نمی‌رود از خاطرش. اسم پسر شهیدش. می‌بینم مادرها آلزایمر نمی‌گیرند. آلزایمر نمی‌گیرند، اگر هم گرفتار شوند آن درد ابداً حریف دلتنگی‌شان نمی‌شود.

سنجاق
تولدت مبارک مهرخاتون جان... آلزایمر کجا بود! ما حواسمان نیست انگار همه چیز جهان حساب و کتاب دارد. 

پی نوشت
امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: روزگار دو روز است؛ روزی موافق توست و روزی هم نیست. مغرور و اندوهگین مباش که تو به هر دو حال امتحان می‌شوی.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه