نیست ما را هیچ الّا لطف او...
رقیه توسلی
از این پسربچههای شیرینِ با جُنب و جوش است. آن قدر میرود و میآید و مادرش را سؤالپیچ میکند که خدا میداند. فکر کنم همه اتوبوس مثل من دارند تماشایش میکنند. پنج سالهای در دنیایی متفاوت. دنیایی که خاص اوست و دارد تمام زورش را میزند با سؤال کشفش کند: «مامان! چرا اتوبوس پرواز نمیکنه؟... داریم میریم پیش «علا»جون؟... به «عزیز» زنگ میزنی باهاش کار کردم؟... پارک بریم؟... امروز چندشنبه است؟... به چی فکر میکنی؟... مامان! میدونستی من یه دزد دریاییام؟» و میزند زیر خنده.
مادرش هم، من هم خندهام میگیرد. سماجت و انرژیاش بالاست. یکی دو دقیقه بعد دوباره شروع میکند. دارد از مادرش اجازه کاری را میگیرد انگار. معذبی مادر را متوجه میشوم. حرکاتش حاکی از این است که نمیداند چه بگوید که پسرکش را هم آرام کند هم توی ذوقش نخورد. گردن میچرخاند و مسافران را رصدی میکند و ناچار اجازه میدهد.
پسرک راه میافتد. فرز میرود سمت صندلی جلویی که مادر و دختری نشستهاند و سلام میدهد. اول از دختر و بعد از مادر میپرسد؛ دلت برا کی تنگ شده؟ بعد مکثی نیمهبلند، جواب میآید: «برای دوستم که یک ماهه رفته پیش خدا... برای خواهرم...» و به این ترتیب بازیِ غریبی راه میافتد و اتوبوس شناور میشود در جواب: «برای مامانم... واسه پدربزرگ و مادربزرگم. نمیدونی چقدر مهربونن... خیلی زیاد برای داداشِ دوقلوم که ایران نیست. تو داداش داری کوچولوخان؟... پدرم شهید شده. دلم هر روز تنگه براش... برای پسرم جلال».دیگر صدایش را نمیشنوم. پرسشگر رسیده به صندلیهای جلویی اتوبوس. که گوشیام بعد یک ربع هنگ کردن، از خر شیطان میآید پایین و راه میافتد. توی اینستا پیام دارم. قبل از اینکه پیام را باز کنم، صدای پیرمردی از پشت سر قلبم را میبرد: سلام بر شما شاهآقا! علی جان موسی الرضا! معین الضعفا! دلتنگتونم. انشاءالله رزق اهل این اتوبوس بفرمایید زیارت حرمتونُ.
پینوشت
چشمهایم را میبندم و گوش میکنم به پیام صوتی که رفیقی فرستاده از حرم که: «نایب الزیارهام»... اشک میریزم و زیر لبی میگویم؛ نیست ما را هیچ الّا لطف او... .
مادرش هم، من هم خندهام میگیرد. سماجت و انرژیاش بالاست. یکی دو دقیقه بعد دوباره شروع میکند. دارد از مادرش اجازه کاری را میگیرد انگار. معذبی مادر را متوجه میشوم. حرکاتش حاکی از این است که نمیداند چه بگوید که پسرکش را هم آرام کند هم توی ذوقش نخورد. گردن میچرخاند و مسافران را رصدی میکند و ناچار اجازه میدهد.
پسرک راه میافتد. فرز میرود سمت صندلی جلویی که مادر و دختری نشستهاند و سلام میدهد. اول از دختر و بعد از مادر میپرسد؛ دلت برا کی تنگ شده؟ بعد مکثی نیمهبلند، جواب میآید: «برای دوستم که یک ماهه رفته پیش خدا... برای خواهرم...» و به این ترتیب بازیِ غریبی راه میافتد و اتوبوس شناور میشود در جواب: «برای مامانم... واسه پدربزرگ و مادربزرگم. نمیدونی چقدر مهربونن... خیلی زیاد برای داداشِ دوقلوم که ایران نیست. تو داداش داری کوچولوخان؟... پدرم شهید شده. دلم هر روز تنگه براش... برای پسرم جلال».دیگر صدایش را نمیشنوم. پرسشگر رسیده به صندلیهای جلویی اتوبوس. که گوشیام بعد یک ربع هنگ کردن، از خر شیطان میآید پایین و راه میافتد. توی اینستا پیام دارم. قبل از اینکه پیام را باز کنم، صدای پیرمردی از پشت سر قلبم را میبرد: سلام بر شما شاهآقا! علی جان موسی الرضا! معین الضعفا! دلتنگتونم. انشاءالله رزق اهل این اتوبوس بفرمایید زیارت حرمتونُ.
پینوشت
چشمهایم را میبندم و گوش میکنم به پیام صوتی که رفیقی فرستاده از حرم که: «نایب الزیارهام»... اشک میریزم و زیر لبی میگویم؛ نیست ما را هیچ الّا لطف او... .
برچسب ها :
ارسال دیدگاه
تیتر خبرها
-
حج؛ بزرگترین کنگره بینالمللی اسلامی
-
نیست ما را هیچ الّا لطف او...
-
رونمایی از کهنترين نسخههای خطی تأليف «علامه حلی»
-
جشنواره رسانهای امام رضا (ع) باید به مخاطبان خوراک فکری بدهد
-
سلامت و کیفیت، اولویت صنایع غذایی رضوی است
-
دعوتنامه عروسی که برای امام رضا (ع) فرستاده شد
-
تعامل با 25 کشور مسلمان در حوزه نمایش دینی
-
20 پروژه برای توسعه خدمترسانی به زائران
-
بهترین زمان برای تربیت فرزند