گاهی دیگر دیر است!

گاهی دیگر دیر است!

رقیه توسلی

 مجلس ترحیم آشنایی است که بعد تحمل سال‌ها بیماری رفته به رحمت خدا. بانویی که هر چه از خوشرویی‌اش بگویم، زیاد نیست. از مهربانی و حُسن خلق و صبرش.
توی مسجد جا برای نشستن پیدا نمی‌شود... جزء قرآن را باز می‌کنم. سوره توبه است. قلبم می‌کوبد و دو قطره اشک سُر می‌خورد پشت ماسکی که بسته‌ام. بار آخری که سیده‌خانم را دیدم توی حرف‌هایش بالغ بر ده بار گفت؛ خدایا توبه! از بی‌معرفتی توبه! از دل شکستن توبه! از غیبت توبه! از دروغ توبه!
خاطرات فراوان قشنگی دارم با مرحومه. آن قدر زیاد که چند روز است مدام توی سرم تجدید می‌شوند و تمام نمی‌شوند و دلم می‌گیرد از نبودنش. از قربان صدقه رفتن‌ها و خندیدن و حیای زبان و نگاهش. 
وسط‌های قرآن خواندن متوجه می‌شوم، خانمی جلویم نشسته از عجایب خلقت. خیلی تلخ‌زبان و زخم‌زن. اول کلی متلک و لیچار تلفنی بار کسی می‌کند که به موبایلش زنگ زده. بعد گیر می‌دهد به خانمی که نشسته پهلویش و تا می‌تواند جملات سوزنده نامتعارف نثار این بینوا می‌کند و آن وقت زبانش را شکل «شاه کبرا» می‌فرستد سروقت تازه از راه رسیده‌ای که دنبال جا می‌گردد!
استغفرالله... دلم برای همه می‌سوزد؛ برای خودم، زنی که از راه رسیده، آدم پشت تلفن و بقیه که قریب یک ساعت می‌شود نجیبانه فضا را تحمل می‌کنند. خدا نصیب نکند. انگار نه انگار آمده‌ایم ختم و اینجا معرکه تغییر و تلنگر و فکر است. اصلاً مگر آدم می‌شود یک قدمی مرگ نترسد!؟ می‌شود بدی‌اش این قدر عیان باشد و با خودش کوله نیش و کنایه حمل کند؟ می‌شود آدمیزاد، مار 
باشد؟ 

سنجاق
امام صادق(ع) می‌فرمایند: هر که مردم از زبان او بترسند، در آتش است.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه