رقصی چنین میانه میدان

درباره شخصیت شهید چمران مردی که علم، عرفان و عشق را به هم گره زد

رقصی چنین میانه میدان

پیش‌تر از این، «غاده» یک‌بار دعا کرده بود: «خدا کند زودتر پیر شوی، جوری که دیگر نه کلاشنیکف تو را از من بگیرد نه جنگ»... مصطفی اما با همان لبخند همیشگی گفته بود: تو به عشقی بزرگ‌تر از من نیاز داری، باید به مرحله‌ای برسی که جز خدا و عشق خدا هیچ چیز تو را راضی نکند.


آن شب «مصطفی» بی‌مقدمه گفت: غاده! من فردا شهید می‌شوم! غاده خندید: مگر شهادت دست شماست؟ مصطفی همان‌طور با چشم‌های بسته گفت: نه ولی از خدا خواسته‌ام و می‌دانم خدا به خواست من جواب می‌دهد، اما شما باید رضایت بدهی! رضایت ندهی شهید نمی‌شوم... و غاده نمی‌دانست با آن همه عشق، وابستگی و دلبستگی به مصطفی چطور راضی شد به این جدایی «بله» بگوید؟

درست گفته بود
سحرگاه سی و یکم خرداد 1360 «ایرج رستمی» فرمانده محور دهلاویه زیر آتش خمپاره دشمن به شهادت رسید. چمران آن روز مثل همیشه نبود. به‌سرعت خودش را به منطقه رساند تا فرمانده جدید را معرفی کند. سکوت بهت‌آوری توی هوا موج می‌زد، نه فقط برای شهادت «رستمی»، بیشتر مربوط می‌شد به سخنان دیشب چمران در جلسه مشورتی ستاد؛ بیشتر از حرف‌های نظامی، به وصیت و سفارش و نصیحت می‌مانست و حالا همه احساس مبهمی داشتند. توی خط مقدم با تک‌تک بچه‌ها خداحافظی و روبوسی کرد. عراقی‌ها با آتش بی‌امان خمپاره سعی داشتند جهنم راه بیندازند. چمران اما هنوز زیر آتش ایستاده بود تا ترکش یکی از خمپاره‌های جهنمی، کلید بهشت شود... برای لحظه‌ای به «غاده» فکر کرد و اینکه شب قبل با آن همه عشق و دلدادگی چطور رضایت داده بود به شهادتش؟ 
ترکش خمپاره بی‌رحم 60 میلیمتری، ناغافل از پشت سر رسید... مصطفی اما حضور و گرمایش را روی جمجمه‌اش حس می‌کرد. با ترکش‌ها بیگانه نبود... می‌دانست یکی از همین فلزات گداخته و جهنمی، یک روز کلید بهشت می‌شود و سبب رهایی... وسط معرکه ترکش‌ها وقتی خون از پشت سرش فواره می‌زد، کسی به بالینش آمده بود که مصطفی از همه عالم او را دوست‌تر داشت... در بیمارستان سوسنگرد تلاش می‌کردند زنده بماند اما مصطفی داشت تولد واقعی‌اش را می‌دید.

بچه بازار آهنگرها
25 سال بیشتر نداشت که با نمره‌های حیرت‌آور و عالی در رشته الکترومکانیک از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد. بچه بازار آهنگرها در خیابان 15 خرداد تهران سال 1311 به دنیا آمده بود و در مدرسه انتصاریه پامنار، دارالفنون و دبیرستان البرز هم که درس خوانده بود با استعدادش همه را شگفت‌زده کرده بود. سرش دائم توی درس و کتاب بود اما دلش توی کلاس‌های تفسیر قرآن آیت‌الله طالقانی، فلسفه و منطق شهید مطهری و... این‌طوری علم و تقوا را از همان جوانی گره زده بود به هم و سرانجام از دنیای مبارزه و انقلابی‌گری سر درآورده بود. مهندس جوان که پیش از این سختگیر‌ترین استاد دانشکده فنی را وادار کرده بود در درس «ترمودینامیک» به او نمره 22 بدهد! سال 1337 به دلیل شاگرد اولی، بورسیه دانشجویان ممتاز نصیبش شده و به آمریکا رفت. در آمریکا هم یک‌ساله با رتبه ممتاز، فوق‌لیسانسش را گرفت در حالی که هنوز انگلیسی را کامل یاد نگرفته بود! دکترای فیزیک پلاسما را هم با رتبه ممتاز از دانشگاه «برکلی» گرفت طوری که پایان‌نامه‌اش تا مدت‌ها مرجع بسیاری از مقالات علمی روز بود. وقتی انجمن اسلامی دانشجویان را در آمریکا به راه انداخت، رژیم بورسیه‌اش را قطع کرد اما دانشگاه برکلی او را به عنوان پژوهشیار استخدام کرد. نابغه ایرانی البته بیشتر از علم، اهل دل بود. به هنر به‌خصوص نقاشی عشق می‌ورزید و «عرفان» هم عصای دست تفکر و تعقلش بود. چمران تا سال 1967 در استخدام مؤسسه پژوهشی «بل» بود و در ضمن با چند پروژه بزرگ در آمریکا همکاری می‌کرد.

ذهن زیبا
فرزند هر نسلی باشی، هر طور که فکر کنی، باز هم «چمران» و زندگی و تحصیلات و مبارزاتش تو را شگفت‌زده می‌کند. بگذارید اعتراف کنم که نوشتن از «چمران» به دلیل همین شگفت‌زدگی برایم دشوار است. توی اوج شور و جوانی مثل آب خوردن بورسیه تحصیلی بگیری و بروی به سرزمینی که بهشت رویایی خیلی از نخبه‌های همسن و سالت است. آنجا همه شرایط رسیدن به یک زندگی مرفه و ایده‌آل برایت فراهم شود اما تو دغدغه‌ات «مظلومیت» مسلمانان باشد و غصه بخوری برای حمله اسرائیل به سرزمین‌های اسلامی. یکباره قید همه چیز را بزنی؛ حتی همسر و فرزندانی را که دیوانه‌وار دوستشان داری و سر از مصر دربیاوری و همرزمی با جمال عبدالناصر. اطرافیانت را، حتی ما را که چند نسل پس از تو به خواندن زندگی‌نامه‌ات مشغولیم حیرت‌زده‌تر کنی که چطور شور جوانی، تلاش، علم و ایمانت را به هم آمیختی و با این‌ها به «عرفان» مخصوص به خودت رسیدی و وسط آن همه فرمول‌های پیچیده علمی، راه حل ساده «عشق» و به خدا رسیدن را پیدا کردی؟ چطور فهمیدی «رستگاری» و «رهایی» راهش از میان خون و خطر و حماسه می‌گذرد و با پشت پا زدن به همه عشق‌های دوست داشتنی این دنیایی؟ به کمک آن ذهن زیبا که پیش‌تر و بیشتر از پیچیدگی‌های ریاضی، کوچه پسکوچه‌های «عشق و انسانیت» را می‌شناخت؟ بی‌دلیل نبود که خودت در توصیف و توجیه رفتارهای عاشقانه و مسئولانه‌ات، بعدها نوشتی: «من در آمریکا زندگی خوشی داشتم. از همه نوع امکانات برخوردار بودم، ولی همه لذات را سه طلاقه کردم و به جنوب لبنان رفتم تا در میان محرومان و مستضعفان زندگی کنم».

دل با صفا
بگذارید برای شناخت بیشتر شخصیت چمران، سراغ سخنان کسی برویم که در جبهه و پشت جبهه با او حشر و نشر داشته است. رهبر معظم انقلاب در سخنرانی‌های مختلف هر بار به بخشی از ویژگی‌های شهید چمران اشاره می‌کنند: 
«... سطح ایمان عاشقانه‌ این دانشمند آنچنان بود که نام و نان و مقام و عنوان و آینده‌ دنیایىِ به‌ظاهر عاقلانه را رها کرد و رفت در کنار جناب امام موسای صدر در لبنان و مشغول فعالیت‌های جهادی شد؛ آن هم در برهه‌ای که لبنان یکی از تلخ‌ترین و خطرناک‌ترین دوران‌های حیات خودش را می‌گذرانید. ما اینجا در سال ۵۷ می‌شنیدیم خبرهای لبنان را. خیابان‌های بیروت سنگربندی شده بود، تحریک صهیونیست‌ها بود، یک عده هم از داخل لبنان کمک می‌کردند، یک وضعیت عجیب و گریه‌آوری در آنجا حاکم بود... رفت آنجا و تفنگ دستش گرفت. بعد معلوم شد که نگاه سیاسی و فهم سیاسی و آن چراغ مه‌شکنِ دوران فتنه را هم دارد. فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص می‌کند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است. آنجا جنگید؛ بعد که انقلاب پیروز شد، خودش را رساند اینجا. از اول انقلاب هم در عرصه‌های حساس حضور داشت... شهید چمران شب تا ساعت یک بعد از نصف شب و بیشتر دنبال کار است، صبح زود جلوتر از همه توی جبهه است و هرجا لازم هست، حضور دارد. این حضور دائم و بهنگام در هر نقطه‌ای که لازم است را باید تمرین کنیم... چمران یک نخبه‌ علمی درجه‌ یک بود اما احساس کرد نیاز است که بیاید در این میدان کار کند؛ از همان استعداد، از همان توانایی، از همان همت استفاده کرد وارد این میدان شد و کارهای کارستانی انجام داد... مرحوم شهید چمران حقاً یک نمونه و مظهری بود از آن چیزی که انسان دوست می‌دارد تربیت جوانان ما و دانشگاهیان ما به آن سمت حرکت بکند... در دانشگاه پرورش انسانِ در تراز شهید چمران لازم است... در وجود یک چنین آدمی، دیگر تضاد بین سنت و مدرنیته حرف مفت است؛ تضاد بین ایمان و علم خنده‌آور است. این تضادهای قلابی و تضادهای دروغین این‌ها دیگر در وجود یک همچنین آدمی بی‌معنا است... هم علم هست، هم ایمان؛ هم سنت هست، هم تجدد؛ هم نظر هست، هم عمل؛ هم عشق هست، هم عقل... این‌جور هم نبود که یک آدم خشکی باشد که لذات زندگی را نفهمد؛ به‌عکس، بسیار لطیف بود، خوش‌ذوق بود، عکاس درجه‌ یک بود، هنرمند بود. دل باصفایی داشت؛ عرفان نظری نخوانده بود؛ شاید در هیچ مسلک توحیدی و سلوک عملی هم پیش کسی آموزش ندیده بود، اما دل، دل خداجو بود؛ دل باصفا، خداجو، اهل مناجات، اهل معنا... دنیا و مقام برایش مهم نبود؛ نان و نام برایش مهم نبود؛ به نام کی تمام بشود برایش اهمیتی نداشت. باانصاف بود، بی‌رودربایستی بود، شجاع بود، سرسخت بود. در عین لطافت و رقت و نازک‌مزاجی شاعرانه و عارفانه، در مقام جنگ یک سرباز سختکوش بود.

 آقای علم و عرفان
جدا شدن از همسر مسلمان آمریکایی که تاب ماندن کنار تو و ساختن با زندگی پرمشغله‌ات را نداشت، حضور در لبنان و سرپرستی کودکان بی‌سرپرست، گذراندن آموزش‌های سخت نظامی، جنگ رودررو با صهیونیست‌ها، بارها تا پای مرگ رفتن، شیفتگی‌ات به امام موسی صدر، یافتن همسر دوم «غاده» و ازدواج عاشقانه و عجیب و غریب شما، بازگشت به ایران... همه این‌ها را که مرور می‌کنیم در هر مرحله‌اش حیرت‌زده‌مان می‌کنی و صدها علامت سؤال جلو باورها و اعتقاداتمان شکل می‌گیرد، جوری که به همه چیز خودمان شک می‌کنیم! با این همه، آقای علم و عشق و عرفان، تنها چیزی که نه برایمان غیرمنتظره است و نه حیرت‌زده‌مان می‌کند «شهادت» تو است. اصلاً  مگر قرار بود با آن همه نشانه‌ها که در مناجات‌هایت نوشتی و زمزمه کردی، در وصیت‌نامه‌هایت، در اعتراف‌هایت برای «غاده» و یا در کتاب «رقصی چنین میانه میدانم آرزوست» گفتی، سرانجامی جز این رفتنِ زیبا داشته باشی؟

... و اما عشق
خشونت‌هایی که در ذات جنگ و نظامی‌گری وجود دارد حتی به اندازه سرسوزنی از لطافت روحیه و شخصیت چمران نکاست. چه زمانی که در مصر بود، چه وقتی در لبنان با صهیونیست‌ها می‌جنگید و چه دورانی که در کردستان یا جبهه‌های جنوب کشور، ضد انقلاب و دشمن را از پا می‌انداخت. «عشق» همیشه و همه جا از گفتار و رفتارش و بیشتر، از نوشته‌های عارفانه و عاشقانه‌اش  می‌تراوید. برای شخصیتی مثل او، آن طور که خودش نوشته است، عشق، حجت اول و آخر زندگی، عقاید و تلاش‌هایش بود: «عشق، هدف حیات و محرک زندگی من است و زیباتر از عشق چیزی ندیده‌ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته‌ام. عشق است که روح مرا به تموج وامی‌دارد، قلب مرا به جوش می‌آورد، استعدادهای نهفته مرا ظاهر می‌کند و مرا از خودخواهی و خودبینی می‌راند. دنیای دیگری را حس می‌کنم. در عالم وجود محو می‌شوم. احساس لطیف و قلبی حساس و دیده‌ای زیبابین پیدا می‌کنم.
به خاطر عشق است که فداکاری می‌کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی‌اعتنایی می‌نگرم و ابعاد دیگری را می‌یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می‌بینم و زیبایی را می‌پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می‌کنم و او را می‌پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می‌کنم».

لیاقتش را نداشتیم
فکرش را که می‌کنیم «غاده» حق داشت عاشقت بشود. با وجود اختلاف سن، با وجود اینکه پیش از او زن و فرزند داشتی، سر سوزنی ثروت یا مقام نداشتی، سهم همسر از زندگی با تو تنها آوارگی می‌شد و سختی‌های تمام ناشدنی؛ غاده با این همه توانست تو را بشناسد، بزرگی روحت را درک کند. قید پدر و مادر و زندگی اروپایی را زد، به همه لاقیدی‌های قبلی پشت پا زد و بیشتر از همسر، مریدت شد. درست مثل ما وقتی سرگذشتت را می‌خوانیم، مثل ما که چمران دانشمند، چمران نماینده مجلس، چمران وزیر، چمران عارف و چمران جبهه‌های جنگ راهی برایمان باقی نمی‌گذارد جز اینکه آرزو کنیم مریدت باشیم. با این تفاوت که «غاده» را توانستی راضی کنی به جدایی و شهادتت، ما اما انگار لیاقت آن را نداشتیم! 

​​​​​​​خبرنگار: مجید تربت‌زاده

برچسب ها :
ارسال دیدگاه